...
- خیلی عذر میخوام
آ ... میتونم خواهش کنم اون شیشه رو بکشین پایین؟ ... آخه این دود سیگار.
پکهای چارواداری من حجم ماشین را انباشته بود. انگار که کاه
دود ... شیشه را کشیدم پایین و کام نگرفته، سیگار به نیمه نرسیده را پرت کردم
بیرون و گفتم
- شما اصلا سیگار نمیکشین؟
- وقتی تنها باشم نه
و نگاهم کرد.
...
باد که تو میزد، مویش پریشان میشد و جمع میشد و بالا میرفت
و دوباره فرو میریخت و رو انحنای گردنش میرقصید.
...
رفته بودم سر جاده و تا پابهپا شوم، یکهو «کارمن» قرمز
رنگی پیش پام ترمز کرده بود و نگاه مهرجو و لبخندزنی سبزه رو، که پشت فرمان بود،
دلم را لرزانده بود و صدای ظریفش تکانم داده بود
- شهر میرین آقا؟
- اگه محبت بفرمایین
و حالا که محبت کرده بود و تو ماشینش نشسته بودم، دلم میخواست
که هرگز به شهر نرسم.
...
رنگ پوست بازویش که انگار مس گداخته بود و همراه لرزش فرمان
میلرزید، منتقلم کرد که دریا بوده است.
پرسیدم
- دریا بودین؟
لبخند زد و سر تکان داد و باز سکوت بود و صدای ماشین بود و
بوی یونجه بود که تو میزد و ساقههای بلند و تو درهم یونجه بود که با برگهای
نازکشان و گلهای بنفششان، همراه باد میلرزیدند و دل من میلرزید و ... پیچ اول
بود
- تنها بودین؟
نگاهم کرد. صافی نگاهش مستم کرد.
بوی اقاقیا و بوی گل بابونه دوید تو ماشین و سایه افتاد رو
سرمان و ساقههای درختان اقاقیا، انگار که ردیف سربازان پابگریز ...
فکر کردم ازش بپرسم «با کی بوده؟ چرا تنها داره میره شهر
... آیا تنها زندگی میکنه؟ ...» و باز فکر کردم که دلم را بزنم به دریا و بی هیچ
ارس و پرسی بحرف بیام که: دوستش دارم و اینکه «... از همون لحظه اول، از همون نگاه
اول که کشیدگی لبهات با لبخند گرمت قاطی شده بود، شیفته تو شدم و ... با دیدن تو
...» که ناگهان وا رفتم «... بیمعنیه ... وقتی که حرفها تو مغز آدم جوش میزنن و
تو دل آدم آتیش میندازن، همه گرم و گیران، ولی همچین که از دهن بیرون ریخته شدن و
گرمای خون ازشون گرفته شد و رفتن تو قالب کلمات، همه سرد و یخزده میشن ...» پیچ
دوم را که پشت سرگذاشتیم هیولای ورم کرده شهر بود که زیر دود نازکی خفته بود.
چشمهام را رو هم گذاشتم و سرم را تکیه دادم به دوشک ...
...
حالا نفس درختان بریده بود و نفس باد بریده بود و چشم من
روهم بود و بوی شهر تو دماغم بود و صداها آغاز شده بود
- کجا پیاده میشین؟
چشمهام را باز کردم. «کارمن» از میدانگاه بیقوارهای بیرون
زده بود و در گلوی تنگ خیابانی دراز که از کمر خم میشد، میرفت. ناگهان احساس
خفقان کردم. خنکی چینههای گلی باغستانها و آرامش سبزهزارها رفته بود و بوی آسفالت
میآمد و بازتاب آفتاب بر شیروانیها و دایوارههای سیمانی، داغی و خشونت را القا
میکرد و ذهن را عقیم میساخت.
- همیجا خوبه!
- اگه نپرسیده بودم؟
- هر جه که می پرسیدین خوب بود
که باز لبخند زد و ترمز کرد و از شکم ماشین بیرون زدم
- حق نگهدارت.
و دستم را تکان دادم
- چاو ...
و تا حرکت کند، سیگاری گیراندم و پک چارواداری زدم و دودش
را از چاله گلو بیرون ریختم و در غلظت دود سیگار، «کارمن» مات شد، تیره شد و لحظهای
بعد، در خمیدگی گلوی تنگ خیابان سیمانی نابود شد.
.
.
.
«وقتی تنها هستم، نه» (از "غریبهها و پسرک بومی") –
احمد محمود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر