سلام دلآرام
.
نمیدانم چرا به روزگار حافظ، این مرجع لحظههای سرد و گرم،
فکر که میکنم، مدام حواسم میرود به اولین طلوع خورشید بر فراز شیراز در فردای
خواب ابدیاش. انگار باید دردی راز وار باشد
در توقف کلمات حافظ، که بر آمدن بیتعلل خورشید آن را به بازی و به هیچ میگیرد. بعد
دلم گرم میشود که این تقدیر بیتوقف طبیعت که به دست مه و خورشید و فلک مستولی بر
ما آدمهاست، لابد به جایی که روح و کلمه غنی میشود، راه نمیبرد؛ اگر که برده
بود پس ِ این همه سال، حافظ که بود؟ چه بود؟ کجا بود؟ اصلا این کلمات جاودانگی بخش
حافظ، به حساب مدار چرخیدن خورشید سپرده نشد.
.
این فقرات مدام توی ذهنم میآیند و میروند. دلم روشن به
جاودانگی میشود ... و این خوبی از توست عزیز.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر