یک سلامِ خوب، به خوب
.
یک تجربه: اصلا هیچگاه سعی کردهای وقتی داری توی خیابان راه میروی،
حالا نه حتما خیابان خیلی شلوغ، یا وقتی رانندگی میکنی، حالا نه حتما تند، برای
چند ثانیه هم که شده چشمهایت را ببندی و بروی و برانی؟ من بارها این کار را کردهام؛
باور این که بعدِ این همه تمرین، به خصوص توی رانندگی، بیشتر از چهار – پنج ثانیه
نمیتوانم چشم بسته رانندگی کنم، برای خودم هم عجیب است! با یک ثانیه شروع
کرده بودم البته! این طوری یک حس غریبی به آدم دست میدهد؛ یعنی اصلا همه حسها
خلاصه می شود توی "تردید" و "ترس". این حس میشود یک دیگرْ دنیای
فروافتاده توی کف دستهایت. همه خوبیاش اما این است که «تازه» است، «متفاوت» است.
چشم که باز میکنی، همه چیز آرام و عادی میشود. ترس و تردید میروند، ترس و تردیدی که جنس همان دنیا بود. خیلی زود همه چیز سر جایش برمیگردد؛ یعنی ما این طور قبول کردهایم که سرِ جا، یعنی همینهایی که ما به آنها عادت کردهایم. آن
دنیای تازهی متفاوت دیگر نیست. رفته. خیالِ راحت آمده. بزرگترین عیب این راحتیِ
خیال، اما ورود دوباره به دنیای روزمرگیهاست، به دنیای معمولی و عادی و عادتی شده.
...
بعد باید سنجاقک داستان «نار بانو»ی مندنیپور یادت بیفتد؛
«سنجاقکی به خارهای بوته گیر کرده و با هر تلاشش بالهایش بیشتر پاره میشود ...
مورچهها به قصد سنجاقک از ساقههای گون بالا میآیند.»
.
سنجاقک لابد نباید چشمهایش را میبست، نباید گیر میافتاد، مورچه گناهی ندارد.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر