سلام خوبیِ دار ِ دنیا
.
این نامه بهانهی یاد فروغِ عزیز را با خود میآورد برایت. فروغ اگر مانده بود، فردا میشد هفتاد و نه ساله ... فردا روز تولد فروغ است.
فردا یک روز خوب زمستانی بود، 79 سال قبل.
.
چند روز قبل، از مرحوم سیروس طاهباز، که پنجاه سال قبل مجله
ادبی "آرش" را چاپ میکرده، متنی میخواندم. خاطرات انتشار مجله را نوشته بود، مثلا اینکه «آرش دیر به دیر منتشر میشد، یعنی هر وقت مطلب
شایستهای به اندازه کافی فراهم میشد و یکی از دلایل این تاخیر، دریافت شعر فروغ
بود» و نوشته: «در یکی از این ماهها سر قرارمان در
رستوران «ریویرا» این نامه را به جای شعر از او دریافت کردم (فروغ را میگوید) که خودش شعر معرکهای
ست:
.
سیروس عزیز، اگر من جای تو بودم، خانم فرخزاد را نمیبخشیدم،
اما اگر تو به جای خانم فرخزاد بودی، خانم فرخزاد را میبخشیدی. مسئله این است که
این خانم فرخزاد بدبخت، دنبال ساختن معنای درخشانی است برای همه زندگیش و نه دنبال
ساختن تصویری برای تزیین کردن دیوارهای این زندگی. و همین است که باید بار این همه
شرمندگی را به دوش بکشد و تا حد مبتذل شدن خود و قولش، بدقولی کند. ببخش. الان که
دارم این چند کلمه را مینویسم راستی راستی عصبهایم درد گرفتهاند و راستی دلم میخواهد
که وقتی در این مرحله و در این حد از ناتوانی و بیحاصلی هستم، اصلا نباشم. چه میشود
کرد، یا بیایید و سر این مرغی را که دوران کرچشدنش این همه طولانی شده است، ببرید
و یا صبر کنید تا تخم دو زردهاش را به طریق طبیعی بر زمین بگذارد. به هر حال اگر
تا جمعه باز هم از من خبری نشد، خبر مرگم را به جای نشانهی حقیر زندگیم در صفحه
مجلهات چاپ کن. اما به شرطی که این مسئلهی (تا جمعه صبر کردن) کارهای مجله را
عقب نیندازد. من این همه ارزش ندارم. به خدا دروغ نمی گویم.»
.
.
طاهباز نوشته که دو هفته هم صبر میکند تا شعر «کسی که مثل
هیچ کس نیست» برای شماره 11 مجله آماده شود، همانی که زیر همین نامه مینویسم
برایت ... شماره 12 «تنها صداست که میماند» زیر چاپ میرود ... و شمارهی 13؛ که
دیگر فروغ برای همیشه رفته؛ و شماره 13 میشود یادنامه فروغ و آخرین شمارهای که طاهباز سردبیر است ...
.
.
من خواب دیدهام که کسی میآید
من خواب یک ستارهی قرمز دیدهام
و پلک چشمم هی میپرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستارهی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیدهام
کسی میآید
کسی میآید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست مثل پدر نیست، مثل انسی نیست، مثل یحیی نیست، مثل مادر نیست
و مثل آن کسی ست که باید باشد
و قدش از درختهای خانهی معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشنتر
و از برادر سید جواد هم
که رفته است
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد
و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست
نمیترسد
و اسمش آن چنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش میکند
یا قاضیالقضات است
یا حاجتالحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را
بیآنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
بیآنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
و میتواند از مغازهی سید جواد هر
چه قدر جنس که لازم دارد، جنس نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ "الله"
که سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود،
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
روشن شود
آخ ...
چه قدر روشنی خوب است
چه قدر روشنی خوب است
و من چه قدر دلم میخواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چه قدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه یحیی
میان هندوانهها و خربزهها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور میدان چرخیدن خوب است
چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوب است
چه قدر باغ ملی رفتن خوب است
چه قدر مزهی پپسی خوب است
چه قدر سینمای فردین خوب است
و من چه قدر از همهی چیزهای خوب خوشم میآید،
و من چه قدر دلم میخواهد،
که گیس دختر سید جواد را بکشم
.
.
چرا من این همه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم؟
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابانها هم گم نمیشود
کاری نمیکند که آن کسی که بخواب من آمدهست، روز آمدنش را جلو
بیندازد
و مردم محله کشتارگاه که خاک باغچههاشان هم خونیست
و آب حوضهاشان هم خونیست
و تخت کفشهاشان هم خونیست
چرا کاری نمیکنند؟
چرا کاری نمیکنند؟
.
.
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
.
.
من پلههای پشت بام را جارو کردهام
و شیشههای پنجره را هم شستهام
چرا پدر فقط باید
در خواب، خواب ببیند
.
.
من پلههای پشت بام را جارو کردهام
و شیشههای پنجره را هم شستهام
.
.
کسی میآید
کسی میآید
کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را
نمیشود گرفت
نمیشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنهی یحیی بچه کرده است
و روز به روز بزرگ میشود، بزرگتر میشود
کسی از باران، از صدای شر شر باران، از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
.
.
کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید
و سفره را میاندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
و روز اسمنویسی را قسمت میکند
و نمره مریضخانه را قسمت میکند
و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
و رختهای دختر سید جواد را قسمت میکند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را هم میدهد
من خواب دیدهام ...
.
.
.
دل آرام! من باور دارم فروغ نشانهها را دیده بوده، بیقرار بوده از همین رو، خواب ستاره قرمز مال همین است
.
دلآرام! فردا یاد طلوع فروغ است؛تولدش مبارک همه ما. او که از پی معنای درخشانی برای زندگی بود؛ ببین چه خوب، یادش یاد ِ خوبی شده ...
.
من این عکس شیطنت اندودش را دوست دارم ... و دلم برایش همیشه تنگ است
.
.
.
دلآرام! فردا یاد طلوع فروغ است؛تولدش مبارک همه ما. او که از پی معنای درخشانی برای زندگی بود؛ ببین چه خوب، یادش یاد ِ خوبی شده ...
.
من این عکس شیطنت اندودش را دوست دارم ... و دلم برایش همیشه تنگ است
.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر