سلامْ ای دور
«اصلا چرا چیزی هست؟»
نوشته که فریدریش شلینگ ِ فیلسوف، که 159
سال قبل از دنیا رفته، سالهای آخر خدمتاش در برلین، در درسهای خود برای جمعی فوقالعاده
ممتاز، آنچه را خود پرسش غایی از روی ناچاری نامید طرح کرد؛ همان سئوال بالا را و
بعد این را: «عدم چرا نیست؟». برایان مگی بعد ادامه می دهد که «این را میتوان
پرسش نهایی هر کسی شمرد که به خدا اعتقاد ندارد.»
.
سئوال سختی است اگر که بخواهی خارج از
چهارچوب توصیه و قاعدهها و احکام دینی و مذهبی جوابی برایش پیدا کنی.
ببینیم این «اصلا چرا چیزی هست؟» به چه
درد روزهایی که میآید میخورد؟ اگر بدانی «هست» شدهای که «نیست» شوی، که تکثیر
نشوی، یادت با باد برود، سایه نباشی برای خاطری حزین، نور نباشی برای کنجی تاریک، سکوت
نباشی وقت بودن، فریاد نشوی وقت نبودن، نروی دنبال خودت، دیگر چه فرقی میکند از
سر جایت بجنبی؟ این همه کائنات، این همه بزرگی، این همه ذرات، این همه کوچکی،
سبکی، سنگینی، زیبایی، زشتی، «هست» شدهاند که چه؟ که خدا، که خالق اگر که هست،
نمره کاردستی بگیرد؟ از کی؟ ... بعد فکر میکنم شاید اصلا همین که آدمی توانسته «برسد»
به این سئوال که «اصلا چرا چیزی هست؟»، یعنی که از مبدایی شروع کرده به «حرکت»،
شروع کرده به جنبیدن، سرش را بالا گرفته و عین این پیچکها کشیده بالا خودش را تا
رسیده به جایی که مثلا بتواند بپرسد: «اصلا چرا چیزی هست؟»؛ همه این یعنی این که وقتی
حرکت است، همه چیز هست، یعنی قابلیت «هست» شدن دارد. خدا همین یک قلم حرکت را
آفرید و رفت ایستاد کنار تا هر کسی پای خودش را بردارد و برود ...
.
چقدر پیچیده، چقدر مهم، چقدر غریب ...
.
میشود هم به راحتی گفت: ول کن این سئوال
را، حالا که هستی، چه میکنی؟ چه باید بکنی؟ نامه را نوشتی اصلا؟ دلآرام خوب است؟
خوش است؟ نور است؟ شعر و شعور است؟ ...
تو بگویی: ... دور است.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر