۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

نامه‌ی چهل و هشتم


سلام دل‌آرام ِ خوب
این روزها فکر می‌کنم رابطه بین اتفاق‌ها زیاد شده؛ این که مثلا چند روز قبل بروی توی نخ خورشید، حالا مثلا به بهانه عکاسی از غروب آن، بعد؛ بروی سراغ رفیقی که چند هفته‌ایست مدام می‌خواهی ببینی‌اش و بهانه جور نمی‌شود، و وقتی دیروز قرارتان بالاخره جور شده، او وقت خداحافظی بگوید: بگذار یک شعر خوب برایت بخوانم، از حسین منزوی:
.
وقتی که سحر هنوز خواب‌آلود
از بستر شب کناره می‌گیری
شب با خورشید کینه می‌ورزد
کاو را ز تو دور می‌کند خورشید
.
.
و بعد تو نتوانی قیافه کسی را بگیری که یک شعر ِ خالی از ظرف زمان را شنیده.
.
عکس هم، عکس غروب دیروز است. باران ِ سهم بندر، از صفحات شمالی، امروز رسید بالاخره؛ هر چند کم.
.
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر