سلامْ خوب ِ روزگار
این دو عکس، یک جاست. با چند دقیقه فاصله
از هم گرفتمشان؛ دیروز و فقط چند دقیقهی کوتاه مانده به غروب ِ روزی از روزهای بیشمارِ
روزگار.
یک جاده هست خلوت ولی قدری دورتر از راه
معمول؛ اسکله را به شهر میرساند از جوار ایستگاه راهآهن بندر. این راه، اگر که
بتوانی آشغالهای آزاردهنده کنار جاده را ندید بگیری، از بهترین جادههایی است که
دیدهام. یک خشکی دلچسب همه جا را فرا گرفته ... بعد ِ عکاسی، مدام به خورشید نگاه
کرده و با خودم گفته بودم این همان خورشید همه اعصار است؛ از آدم و حوا تا به
حالایش، خوشیها و ناخوشیها و جنگها و آشتیها و مهرها و قهرها و آمدنها و رفتنها و
ایستادنهای بسیاری، همه از زیر چشم او رد شده. و یادم آمده بود که اصلا چرا "روشنایی" و "سوختن" به هم گره زده شدند و این پیام روشن ِ این چراغ ِ ازلی ِ آسمان چرا این همه
غریب است؟ ... بعد به خیالم آمده بود که موزه میسازیم تا مثلا نشانی حداکثر از
چند صد سال پیش را جلوی چشمانمان بگردانیم
و تماشا کنیم و این خورشید بالای سرمان به راحتی فراموش میشود. این ماه و این
ستارهها را هم ... هنوز کیلومترها دورتر از خط ساحل، فسیل گوش ماهی را میتوانی پیدا
کنی، یعنی که دریا تا خیلی جلوتر از اینها بوده، حالا نیست ولی این آفتاب عالمتاب
همانی هست که بود ... و باز همه اینها را که به یاد میآورم در برابر «زمان» و «تغییر»
احساس حقارت و ذلت و ناتوانی مطلق میکنم. از پا و از دست افتاده. قلب من میتپد و
روزی که بایستد نه خورشید و نه ماه و نه ستارهها و نه دریای امروز متوجه نخواهند
شد و من نمیدانم به چیز خودم میتوانم مغرور باشم در بین این همه نشانه از ابدیت
و از ناچیز بودن خودم.
.
دل آرام! توی موزهی بزرگی گیر افتادهام.
این قلب نامراد گاهی برای تپیدن عجله دارد؛ گو برای پر کردن سهمیهای که از روزگار
دارد. از درک تمامیاش ناتوان ماندهام.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر