۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

نامه‌ی پانزدهم

سلام بر دل‌آرام
باید که این موقع روز پنجره را باز کرده و خیره شده باشی به آمدها و رفت‌ها، به آسمان و لکه‌های سفید توی دل آبی ِ بزرگ
.
داشتم فکر می‌کردم، اگر می‌شد ما آدمها زبان و حس حیوان‌ها را بفهمیم، و  آنها هم حس و زبان ما را، دنیا از این رو به آن رو می شد. مثلا می‌شد گنجشک توی آسمان را صدا و زد و پرسید به نظرت این گل برای بالکن بهتر است یا آن یکی؟ یا بروی کنار لک‌لک کنار دریا، بخواهی سر راه سفر شمال این «قلم» را برساند دست کسی. یا به یاکریم لانه کرده بر لبه پنجره اتاق "دل‌آرام"رامآ بی‌تعارف بگویی که «حسودی‌ات را می‌کنم». به عقاب بالای کوه بگویی که نوبت بعد که هوس آسمان ِ شهر کَرد، حتما یادش باشد تنها بیاید، جوجه‌های جوان را نیاورد، هوا آلوده است.  به اسب بگویی، دویدنی خسته که شدی خودت بایست؛ من عجله ندارم. یا به خر بگویی، ببخش که صدای خوبی نداری، امیدوارم با آن چشم‌های مظلومانه‌ات، نفرین‌مان نکرده باشی که احمق‌های خودمان را به تو شبیه می‌بینیم. به طاووس بگویی، آن پرهایت را قرض می‌دهی، عروسی دختر همسایه است و نمی‌خواهد لباس عروس بخرد. به شیر بگویی: نمی‌ترسی اگر حیوانات جنگل رأی بدهند و مثلا به جای تو، آهو بشود پادشاه؟ و بعد به او دلداری بدهی که او مهربان خواهد بود حتی با تو. به کبوتر بگویی: سلام مرا به کلاغ برسان بگو جوجه‌ها به دنیا آمدند؟ چشم روشنی چی خوشت می‌آید؟ بعد به کبوتر بگویی، تو نمی‌خواهی بیشتر از اینها به ما سر بزنی؟ و کبوتر، سرش را بیندازد پایین و نگوید که دارد می‌رود شهر دیگری  ... یا گوسفند به تو بگوید: تو چقدر شبیه منی! و با هم بخندیم! لاشخور متکبرانه سر راهت سبز شود و بگوید قول می‌دهم تو هیچ وقت لاشه‌ی دلخواه من نخواهی شد، از بس تو را دوست دارم. و بعد  توی دل آسمان برود و برود تا بشود یک نقطه ... یک میمون از کجای دنیا پیدا بشود و زنگ بزند به تو و بگوید: شماره تلفنتو از دوستان گرفتم؛ فکر کنم ما فامیل باشیم، این شجره‌نامه این طوری می‌گه ...
.
دل‌آرام! عکس سنجاق شده را به این نامه را ببین ... یعنی می‌رسد روزی؟



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر