همان
روزی که صبحاش توی وبلاگم نوشتم 25 سال قبل آخرین بار موهای سرم رو از ته زدم(+)،
رفتم و موهام رو از ته تراشیدم؛ سه روز قبل. پنج دقیقه با جوان سلمانی بحث میکردم
که موهایم را از ته بزند و او می خواست پشیمانم کند! خیلی حرف زد تا مجبور شدم بگم:
«حالا بزن، بعدا صحبت میکنیم»! و تازه بهش برخورد!... واکنشها جالب بود. همه با
خنده و البته یک مورد هم لکنت زبان در محل کار! خیلیها بعد نگاه اولیه، یک نگاه
هیجانی و حیرت آلود ثانویه! یکی گفت: خدا بد نده! بعضیا گفتند: زیارت قبول! یک عده
گفتند: می خوای بری سربازی؟! یکی نوشت: اون تُو بودی؟! یکی گفت: خوب شده، الان تو
اروپا مُده، یکی هم گفت: البته تو شرق اروپا مُده! دوستی هم گفت: «یو.اس آرمی» شدی
... گفتند: اعتراضیه؟! حمید هم گفت: دچار یأس فلسفی نشدی که؟! ونگوگ هم گوشش رو
بریده بود! یکی از همکارا یاد یک خاطره از دوران دانشجوییاش افتاد، وقتی یکی از
رفقای انجمن دانشگاه رو بازداشت کرده و موهای سرشو از ته زده بودن، و بعد همه
دوستاش روزی که اون میخواست دوباره بیاد سر
کلاس دانشگاه، همهشون رفتن و عین اون، موهای سرشون رو از ته زدن و یک شکل همه
کلاه سفید گذاشتن؛ که بقیه دانشجوها نفهمن تو همون سه شب بازداشت، سرِ نوشتن یه
مقاله، موی سر رفیق رو از ته زدهاند! ... مهشاد هم میگه: بابا! نمیخوای موهاتو
شونه کنی؟!
.
جای
زخم خالی از موی جلوی سرم، یادگاری افتادن از پشت بام در روزهای کودکی، حالا قاطی
پیشانیام شده.
.
.
آدم حرکتهای انقلابی نیستم ولیکن حرکتهای ناگهانی و انقلابی را خیلی دوست دارم. کاش ما را به عکسی از سرِ خلوتِ پربارتان مهمان میکردید :)
پاسخحذف