سیگاری،
و کلا اهل دود، نبودهام، نیستم. از نزدیکان هم کسی نیست. کسی هم بیمبالات سیگار
بکشد، بدم میآید. بیشتر از دو بار سیگار کشیدنام را یاد ندارم. هر دو بار، حوالی
بیست سال قبل، از سر کنجکاوی و هر دو بار ختم به این پرسش که «سیگاریها از این
تلخی چرا خوششان میآید؟» ... از خدا پنهان نیست، از شما چه پنهان؛ مدتی است
وسوسه سیگار به جانم افتاده. حتی پیش خودم تصور می کنم چطور سیگار را انتهای لای
انگشتانم، به قوت بگیرم، و به قوت دودش را هورت بکشم توی سینه، و چشمهایم را حین
این کار غریب، تنگ کنم! فکر بعد از ایناش را نکردهام. لابد چون میدانم بعدش
سرفهام میگیرد. و دهانم و زبانم تلخ میشود. و شاید سرم هم گیج برود ... این حس
نمیدانم از کجا سراغم آمده؛ میخواهم هوایی را به اختیار ِ تمام فرو ببرم؛ شاید.
.
ممل جان سلام. اگه راغب باشی حاضرم مجانی و قربت الی الله پیپ کشیدنو یادت بدم!!! خدا رو چه دیدی شاید بختت باز شدویه کاره ای شدی.........!!
پاسخحذفتو کی چوپوق رو کنار گذاشتی؟ ;)
حذفآقا جان من کارم از چوپوق گذشته تو کار چیزای بزرگتریم!!!!
حذف