۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

گل آهار


بیست و سوم شهریور سال 64، یعنی بیشتر از بیست و سه سال قبل، که از پلاک یازده کوچه گرایلو در صایین قلعه اسباب کشی کردیم به خانه جدیدمان در پلاک 47 خیابان باهنر، فرصتی نبود برای سامان دادن به باغچه بزرگ و خالی مانده خانه؛ پاییز داشت نم نمک می رسید. اسفند همان سال "حاج آقا دایی" به سفارش مرحوم پدر اولین درخت را آورد و کاشت. درخت، درخت توتی بود از آن هایی که سر خم می کنند. دو بار جایش عوض شد تا به جای اکنون و دائمش رسید. هنوز هم هست. کمی بعدتر خود پدر دست به کار شد و شکلی به حیاط خانه داد و معلوم کرد که کجا راه باشد کجا خود باغچه، بعد درخت ها کاشته شد؛ دو تا سیب گلاب که مادر همیشه در نبود من برایم سیب هایش را کنار می گذاشت، دو تا گیلاس، چند تا بادام و هلو و سیب و گردو و بِه و زردآلو. از این درخت ها هنوز بعضی مانده اند و بعضی جای خود را به جوانترها دادند و خشکیدند. مادر همان سال اول دور تا دور هر دو باغچه بزرگ را گل آهار کاشت، گل ها که آمدند حیاط زیبا شد. من یازده سالم شده بود. بازی آن روزهای ما هم حال و هوای جنگ و دفاع مقدس داشت! پشت گل ها سنگر می گرفتیم و قایم موشک بازی را با تی – تی – تی شلیک تفنگ های چوبی و آهنی مان مخلوط می کردیم و بازی پرهیجانی راه می انداختیم. مادر می گفت بزرگ که بشوید به این کارهایتان می خندید ... اما من الان اصلا خنده ام نمی گیرد، دلم اما تا دلتان بخواهد می گیرد؛ به یاد مادری که آن گل ها را خیلی دوست داشت و چقدر وسواس داشت که خاک زیر پایشان خشک نماند. مادر بعد از آن سال دیگر دور تا دور همه باغچه را گل نکاشت. نمی شد بی شکستن تن و ساقه چند تایی همه را آب داد. باغچه بزرگ بود و فقط می شد با شلنگی دراز به که پر و پای گل ها می پیچید آبشان داد ... دیروز از جایی رد می شدم که نوروز امسال با علیرضا، برادرم که مهمان ما بود در بندر، رفته بودیم آن جا؛ همین عکس بالا. آن جا گل اطلسی کاشته بودند. علیرضا خیلی خیره شده بود به گل ها. گفت: "هر وقت این گل ها را می بینم یاد مادر می افتم". مادر گل های اطلسی را در باغچه های کوچک، جدا از آن باغچه های بزرگ اصلی می کاشت ... دیروز متوجه شدم جای آن گل ها گل آهار کاشته اند؛ خاطرم لیز خورد به سال گل آهارهایی که مادر کاشت؛ به یاد مادری که دیگر برایم سیب گلاب کنار نمی گذارد ... چقدر خوب است وقتی که نیستی، با دیدن گل به یادت بیافتند؛ یکی با اطلسی، آن دیگری با آهار

۲ نظر:

  1. چه زیبا که با گل به یادت بیفتند

    پاسخحذف
  2. خونده بودم این پست رو اقای معینی و یادمه خوشم هم امده بود زیاد.. اما شرمنده نظرم رو نگفتم به گمانم اونوقت که خوندم فرصت نداشتم بعدش هم که....ایشالله این کم حافظگی من رو ببخشید و مرسی که پستهای اینجوری رو هر از گاهی بهم معرفی میکنید که اگه نخوندم بخونم و اگه خوندم دوباره مزه مزه اش کنم... یکماه پیش برای امیرحسین از بازیهای کودکی می گفتم وقتی روی تراس خونه مادربزرگ ایستاده بودیم و به حیاط بزرگش نگاه میکردیم...با درختا و حوض و راه و باغچه هاش...واقعا مرور خاطرات بچگی دلگیره...اینو حالا خیلی خوب می فهمم )

    پاسخحذف