۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه

دبیرستانمان







یک ماهه اخیر نمی دانم آیا گذرتان به چهارراه امیرکبیر زنجان افتاده؟ گرد و خاک و آجرهای روی هم ریخته و سقف برداشته شده را دیده اید؟ پنجره های پر شده با آجر را؟ دبیرستان امیرکبیر را در ضلع جنوب غربی این چهارراه کوبیده اند تا لابد ساختمانی جوان تر بالا ببرند؛ اگر دانش آموز این دبیرستان بوده باشید محال است از کنارش بگذرید و دستی بی هوا شما را پرت نکند به سال های نوجوانی و دبیرستان؛ به چند سالی از همه سال های بعد از سال 31 که نخستین بار دبیرستانی به نام امیرکبیر در زنجان ساخته شد، به یاد معلم ها و همکلاسی ها، به یاد کتاب ها و دفترها، خنده و خشم ها ... دبیرستانمان را فروریخته اند، بوی نفس دانش آموزها و معلم ها را می شنوید اگر که یادتان باشد آجرها و سیمان را نفس انسان سرپا نگه می دارد ... راستی صدای قدم های "امید" را می شنوید از لابلای آجرها؟ صدای بدو بدوی "رقابت" را؟ صدای اولین سلام ها و آخرین خداحافظی ها را؟ اصلا می شود شمرد از آن در آهنی بزرگ چند نفر داخل شدند و بیرون آمدند و حالا کجا هستند و چه می کنند؟ کدام گره حالا به دستشان باز می شود؟ اصلا هستند؟ ... سعید محسن هم در همین دبیرستان بود و لابد وقتی روبرویش جوخه اعدام آماده شلیک بود؛ به یادش آمده از روزهای دبیرستان ... امیراعلم غضنفریان را؛ دومین مدال آور از المپیادهای علمی برای ایران، همین جا درس خوانده بود، صدای خنده اش را نمی شنوید؟ حالا نیست که ببیند دیگر خبری از آن در و دیوار روزهای دبیرستان نیست ... همه معلم های مهربان و شاید هم نامهربان را می توانید شماره کنید؛ جوان دلی چون زنده یاد قزلباش و یا عزیز غمخواری چون سعید شرفی را؟ راستی آن شیب بعد از در ورودی را یادتان هست و قیافه و هیکل مرحوم پازوکی پشت در مدرسه وقتی که به او سپرده بودند حواسش به در باشد؟ درخت های بی تاب و کم شمار حیاط را که انگار فراق دانش آموزان مهربان هر سال کمرشان را بیشتر خم می کرد؟ ... صدای کارگر می آید، صدای ریختن دیوار و افتادن آجر، کندن سقف و صاف کردن زمین؛ خاطر ما ملول است از این همه بی رحمی زمان، از این همه فراموشی؛ آخر دبیرستان امیرکبیر خوشنام ترین دبیرستان زنجان بود، نام شهید فین را بر پیشانی داشت ... دوربین را برداشتم و رفتم سراغ مدرسه، اتاق کلاس اول دبیرستانمان را هنوز خراب نکرده اند، شده دبیرخانه، پسرک خدمتکار می گفت: "از دست موش ها امان نداریم"، کلاس دوم و سوم و چهارم اما دیگر نیستند؛ خنده ام می گیرد ناگهان؛ یاد روزی که توپ پلاستیکی فوتبالمان مستقیم از لای نرده کلاس رفت توی کلاس آقای تقیلو که هندسه درس می داد؛ و دیگر توپ بیرون نیامد! ... خدای من! کاش می شد دیروز را زنده می کردیم

۱ نظر:

  1. سلام به همه هم دبیرستانیها و بخصوص دوم ریاضی 6
    محمد جان خاطرات ما را هم زنده کردی و دلمان را دلتنک خودت که میدانی چقدر دوستت داشتم و دارم.
    به امید دیدار

    M. Karimi

    پاسخحذف