خاطرات، آن گوشه تنگ و دنج دل را بد جور رها کرده اند. خیلی اتفاق های معمولی روزانه به چشم بر هم زدنی همزاد خود را از این نهانخانه بیرون می کشند و من پرت می شوم به دیروزهای دور و دورتر. نمی دانم این حس را تجربه کرده اید یا نه. هستی ولی مدام یاد و یادهای گذشته تو را مثل آهن ربا می دزدد و دیگر نیستی. حتی لیوان آب را که بلند می کنی آب بخوری، انگاری همه خاطرات آب و آب خوردن ردیف می شوند که دمی ذهن و خیال تو را به آغوش بگیرند ... بهانه، بهانه سنگینی است برای این دلتنگی های آوار شده بر دل؛ پدر خندانِ دیروز که حتی به تو، پسرش، هم از نهایت احترام و ادب می گفت: "عرضی ندارم"، همو که دستش همیشه برای بلند کردن تو پیش رویت بود، حالا رنجور و پردرد گوشه ای آرام گرفته. دیگر خاطرات شیرین گذشته را هم مرور نمی کند که لذت مشترک او و من و ما بود. پای تلفن هم نای همکلامی ندارد ... سیزده بدر سال 74 بود. من عاشق همیشگی عکاسی، دوربین به دست بین همه آنهایی که با هم رفته بودیم باغ تَرکان، می گشتم و عکس می گرفتم. سیب زمینی ها زیر خاکستر بود برای کباب سیب زمینی، مرحوم مادر یکی از آن استانبولی های لذیذش را پخته و آورده بودیم که همه دور هم کنار دار و درخت و بوی خاک مرطوب و نسیم مهربان بهار، سیزده را، به در کنیم. یکی از بهترین عکس هایم را من آن روز گرفتم؛ پدر با آن طمانینه، بی آن که زیر اندازی داشته باشد نشسته بود زمین و تکیه داده بود به دیوار بیرونی آلونک وسط باغ. دکمه دوربین را که فشار دادم پدر خیره بود به لنز ... /ا
آرزوي صحت و سلامتي و عافيت كامل براي پدر را خواستارم.
پاسخحذفدلتنگ شدم قصه تو غصه همه ما می تواند باشد روزی از روزها
پاسخحذفآرزومندم پدرتان هر جا و هر وقت راضی و شاد یاشد.