۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

سریعترین




شما هم لابد قبول دارید که دل و دست گاهی دست به دست هم می دهند تا چیزی برای نوشتن نباشد! و باز لابد قبول دارید گاه آن قدر از این سو و آن سو مورد تهاجم کلمات قرار می گیرید گو آنکه نزدیک است در دریای کلمات غرق شوید که اگر جان ندهید به کلمات ٬ شاید خود بازنده اید. این اواخر من هر دو حالت را به کرات و تناوب تجربه کرده ام و میکنم و اولی را البته بیشتر ... الان که این نوشته را می نویسم دارم غرق می شوم در دنیای کلمات و جملاتی که باید به آن ها جان ببخشم
___

دیشب تلفنی با سید اویس در تهران صحبت کردم. سید اویس از دوستان دوران دبیرستان در زنجان است و با وجودی که از دوران دانشگاه به بعد از هم دور افتادیم ولی هنوز کم و بیش سراغی از هم می گیریم. آدم خود ساخته ایست . دکترای مهندسی عمران دارد و در خوشنویسی و نقاشی و تکواندو هم یدطولایی. به بهانه خوابی که چند شب پیش دیده بودم زنگ زدم و سراغی گرفتم. رفتیم به گذشته های نه چندان دور و سراغی گرفتیم از یارانی که دور هم بودیم و حالا هر کدام در گوشه ای. جواد و احمد و مرتضی و محمدرضا. یادی از مرحوم شرفی مدیر دبیرستانمان کردیم که همین اواخر و قبل از آن که پیر شود درگذشت و یادی از کامبیز دوست همکلاسی مان که دوره تخصص ارتوپدی اش را سپری کرده بود و دی ماه گذشته و فردای سالروز تولد یک سالگی پسرش در تهران همسرش را  بر اثر تصادف از دست داد.  یک آن به یاد آن سئوال مرحوم مدیرمان سر کلاس اول دبیرستان می افتم که پرسید: "به نظر شما چه چیز سریعتر از هر چیز دیگری حرکت می کند؟ فلان ماشین؟فلان موشک؟ فلان هواپیما؟ .... نه هیچکدام! عقربه ثانیه شمار ساعت سریعتر از هر چیزی که فکرش را بکنید حرکت می کند"... گویی همین دیروز بود که این حرف ها گوش مان را می نواخت ... دلم بد جوری گرفت. به سید اویس گفتم: کاش همتی بود وباز دوستان دوران دبیرستان دور هم جمع می شدیم. خیلی استقبال کرد



از مدتی قبل کامنت دونی وبلاگم را بسته ام. اگر خوانندگان وبلاگم خودشان تشخیص دادند که لایقم که چیزی بدانم با کلیک روی آیکون پاکت نامه می توانستند و می توانند کامنتشان را برایم میل کنند. در این مدت تنها سه کامنت دریافت کردم. یکی از
شهره و دو تا هم از یک وبلاگ خوان دانمارکی که درباره ترجمه متن نوشته های یک کاریکاتور درباره غائله کاریکاتورهای نشریات دانمارکی از من سئوال کرده بود (و وقتی من جوابش را دادم در مقابل یک کاریکاتور ضد عرب برایم فرستاد و متنش را برایم ترجمه کرد به انگلیسی !). /ا

___

کوچولوی دوست خوبم در سیدنی به دنیا آمد. یک تبریک وبلاگی جانانه به علی آقا و همسر مهربونشون... ان شاالله مبارک باشه . اگه اجازه گرفتم عکس لی لی خانم را اینجا براتون می ذارم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر