۱۴۰۳ آذر ۲۸, چهارشنبه

آقای تقی‌نژاد


دل‌مان قرص نبود که مهشاد را بفرستیم دانشگاه شهر غریب. کسی هم گفته بود کارمندان آن دانشگاه بدعنق و نادان‌اند! ته دل‌مان خالی بود. چند روز قبل از ثبت‌نام رفتیم که دانشگاه را ببینیم و خوابگاهش را. کلاس‌های درس دانشجوهای ترم بالا دایر بود. ته راهرو، دم در اتاق کوچکی چند دانشجو بودند. ما هم رفتیم همان‌جا. مردی جوان و فرز با جثه‌ای کوچک پشت میز بود و داشت کار دانشجوها را یک به یک راه می‌انداخت. با حوصله بود. موبایلش که زنگ زد دیدم عکس صفحه موبایلش عکس قاسم سلیمانی است. نوبت ما که رسید حتی با حوصله‌تر شد. مهربان‌تر شد. یکپارچه آقا بود آقای تقی‌نژاد. خیلی احترام‌مان گذاشت. مسئول آموزش دانشکده بود. پا شد از اتاق بغل صندلی اضافه آورد. از فراوانی سوال‌های ما خسته نشد. نقاشی محمدامین را هم گرفت زد توی برد اتاقش. لابد می‌خواست بگوید آبجی محمدامین دانشگاهی آمده با آدم‌های مهربان و باشعور. دل ما را قرص می‌کرد. ما برای آنکه محمدامین رضا بدهد که از آبجی‌اش دور شود، گفته بودیم دانشگاه به داداش کوچیکه‌ی دانشجوهایش لگو (اسباب‌بازی) کادو می‌دهد؛ مرد مهربان که این را دانست، روی کاغذ نوشت: «گواهی بابت خرید لگو به محمدامین معینی از زنجان مبارک باشد ان‌شاالله» و مهر زد، محمدامین خیلی خوشحال شد... پنج روز بعد با دلی آرام دخترمان را بردیم شهر غریب در همان دانشکده ثبت‌نام کرد و بلافاصله کلاس‌های‌شان شروع شد؛ همین دو ماه قبل.

امروز خبر رسید که آقای تقی‌نژاد در سانحه رانندگی از دنیا رفته. بعدازظهر امروز حال همه ما بد بود. گریه کردیم . از محل کار تا خانه را پیاده آمدم با چشمانی که اشکش خشک نمی‌شد.
🌱
خدا مهربانی و حوصله و ادب آقای تقی‌نژاد را وسیله آرامش دل ما قرار داده بود. 
کار کسی که بعد از او در آن اتاق کوچک مسئول آموزش دانشکده خواهد شد سخت است؛ هم دست‌کم باید به اندازه آقا تقی‌نژاد فرز و مهربان و پرحوصله باشد و هم به آن‌هایی که او را می‌شناختند تسلا بدهد؛ به تک‌تک‌شان.
🖤
روحت شاد مرد مهربان اسکوی تبریز. 
ما مدیون تو خواهیم بود. 
❤ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر