مهرماه سال ۷۷ بود؛ ۲۶ سال قبل. طنز مینوشتم؛ ایمیل که نبود، به سرعت پست هم، اعتمادی. نوشتهام را دستی میبردم تحویل دفتر "هفتهنامه پیام زنجان" میدادم در کوچه حاج نوروزلر. همان اتاق اول میدادم به خانم منشی و بیحرفی برمیگشتم. گاهی چاپ میشد. گاهی چاپ نمیشد. بیشترشان اما چاپ شد. یک بار تا نوشتهام را دادم و خواستم برگردم، خانم منشی گفت: «یه لحظه ...»، بعد رفت داخل اتاق تحریریه و برگشت. گفت: «بفرمایید.» داخل شدم؛ داخل اتاقی که قرار بود تا ششسال و نیم بعد، اتاق یادهای بسیار بشود؛ از امید و ناامیدیها، شور کلمات و گاهی دلشورههای توصیفناشدنی. آقای جوانی روی صندلی، بالا رفته بود، نمیدانم داشت ساعت تنظیم میکرد، لامپ مهتابی نصب میکرد یا تابلوی عکسی را جابهجا. به گرمی خوشامد گفت. آقای جوان، آقا یوسف ِ ناصری بود؛ با همان خندهای که هنوز خیلی وقتها روی لبهایش هست. گفت:«قبل از چاپ مطالب شما، اینجا ما خودمان یک دل سیر میخندیم به طنزهایتان. سپرده بودم دفعه بعد که آمدید، راهنماییتان کنند بیشتر آشنا شویم»... سه ماه بعد، من دبیر صفحه سیاسی شدم، دی ماه ۷۷ تا انتهای اردیبهشت ۸۴ ... و در همه این سالها، آقا یوسف عزیز، چراغ پیام زنجان بود، روغن چرخدندههایش و آچار فرانسه آن. خیلیها توی سازمانهایشان این طوریاند، به هزار و یک دلیل ... اما آقا یوسف، حتی اگر نامش نبود، روح و جان پیام زنجان هم بود. یک لطف و لطافتی در جانش بود که از بذل و بخشش آن مضایقه نمیکرد، حتی وقتی گله و شکایتی داشت یا از طرف مدیرمسئول قرار بود توصیه و نقدی را منتقل کند، کلمات سنجیده بود، اضافه نداشت، بار ِ خاطر نمیساخت به همین راحتی که بسیاری ساختهاند و میسازند ...
یک بار در توصیف کسی نوشته بودم او از کسانی است که از دور آمدنی هیچگاه نمیخواهی از جلوی چشمانش دور شوی؛ میخواهی دستاش را بفشاری، بخندی، بخندد و حرف بزنید... آقا یوسف ناصری عزیز هم، چنین بوده است و خواهد بود.
خوشا ما که در دنیای کلمات دوستی چون یوسف ناصری پیدا کردیم؛ رئوف، وسیع و عمیق، آرام و متین.
سرت سلامت آقا یوسف ِ عزیز، دلات آباد، سایهات مستدام.
🌱
🌱
این متن را در مراسم بزرگداشت روز خبرنگار و تجلیل از آقا یوسف، برای حاضران خواندم. عکس: آقا یوسف، من و پسرم
.
این متن در اینستاگرام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر