نوروز سال ۷۲ این عکس را گرفتم؛ سیویک سال بیشتر؛ با دوربینی که از موسیپسرعمه قرض گرفته بودم. مامان و آقاجان با هم توی حیاط بودند. هنوز زمستانها خشک نبود و فروردینها بیباران؛ بهار، بهارتر بود. هفت-هشت سالی بود که به خانه جدید اسبابکشی کرده بودیم؛ خانه روزهای نوجوانی و خاطره؛ پلاک ۴۷. به تعداد برادر و خواهرها عکس را چاپ کردم. چه ثانیه درخشان و عزیزی را نقش زده بودم توی این قاب؛ که سالها محل رجوع بوسههامان شود، جرقه خاطرههای بسیار، بهانه دلتنگی برای دورهمیهایی که مامان و آقاجان چراغ و نورشان میشدند.
🌱
ساعت نهونیم امشب (سهشنبه) میشود بیستسال تمام که بی“مادر”یم؛ بیست ساااال.
مامان، حاج توران خانم، حاج توران عمه، حاج توران خاله... دیگر نخندیده بود، آنطور آرام و پرطمانینه راه نرفته بود و درد نکشیده بود و رفته بود، در آن جمعه سخت؛ نُه مرداد ۸۳ ...
ما گریه کرده بودیم، ما زیاد گریه کرده بودیم و تازه انگار سالها طول کشید بدانیم دنیای باشکوه و پرطراوت و گرم با“مادر” بودن چه نعمتی بود بزرگ که از کف داده بودیم.
🌱
مادر هنوز توی خوابهایمان هست.
هنوز گاهی بغلاش میکنم و توی همان خواب از خودم میپرسم: چرا من به این آغوش عادت نکردم؟ چرا همیشه تازه است؟!
🌱
مامان خیلی وقتها نگران بود. یک بار گفت: تا صبح خوابم نبرد از دلشوره چیزی که توی روزنامه نوشته بودی... بچه که بودیم گفته بود اگر روزی کارهای شدید، هوای ندارها را داشته باشید... یک بار در عوالم نوجوانی، توی صف نانوایی، آخر تنور نانوا بود و نان کمتری خریده بودم تا به تعداد بیشتری از مشتریها نان برسد، چقدر تشویقم کرده بود...
چقدر یاد از مهربانی و وقار مامان با من هست...
🌱
حاج توران خانم صباحی: ۱۳۸۳-۱۳۱۵
حاج کریم آقا معینی: ۱۳۸۶-۱۳۱٠
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند
پاسخحذف.
.
.
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند