۱۴۰۳ اردیبهشت ۲۳, یکشنبه

دِليا اِلِنا سن ماركو


در یکی از گوشه‌های "پلازا دل اونسه" از هم خداحافظی کردیم.
از پیاده‌رو آن طرف خیابان سر برگرداندم و پشت سرم را نگاه کردم؛ تو هم سر برگردانده بودی و به نشانه خداحافظی برایم دست تکان دادی.
رودی از وسایل نقلیه و مردم میان ما جاری بود. ساعت پنج بود؛ در بعد از ظهری که هیچ ویژگی خاصی نداشت. چطور ممکن بود بدانم که این رود، همان آخِرونِ تیره و غم‌انگیز است که امکان ندارد کسی بتواند دوباره از آن عبور کند.
آن وقت همدیگر را گم کردیم و تو یک سال بعد مُردی.
اکنون من آن خاطره را می‌جویم و به آن خیره می‌شوم و فکر می‌کنم که فریبی بیش نبوده و در پس آن خداحافظی معمولی جدایی ابدی نهفته بود.
دیشب بعد از شام از خانه بیرون نرفتم. برای آن که سعی کنم تا این چیزها را بفهمم، آخرین درسی را که افلاطون در دهان استادش گذاشته، دوباره خواندم. خواندم که وقتی جسم می‎میرد، روح می‎تواند پرواز کند و بگریزد.
و اکنون مطمئن نیستم که آیا حقیقت در این تعبیر شوم اخیر نهفته است یا در آن خداحافظی معصومانه. زیرا اگر روح نمی‌میرد، درست آن است که موقع خداحافظی‌های‌مان هیچ تشویشی نداشته باشیم و اهمیتی به آن ندهیم.
خداحافظی کردن، نفی جدایی است. مثل این است که بگوییم: «امروز با رفتن به راه خودمان نقش بازی می‌کنیم اما فردا همدیگر را خواهیم دید.» انسان‌ها خداحافظی را ابداع کردند زیرا به نوعی خودشان را فناناپذیر می‌دانستند حتی وقتی خودشان را وجودی عارضی و زودگذر می‌دیدند.
دِلیا! ما روزی این گفت‌وگوی نامطمئن را از سر می‌گیریم - بر ساحل کدامین رود؟ - و از خودمان می پرسیم که آیا ما یک روز در شهری بوده‎ایم که در دشت‌ها محو شد، بورخس و دلیا.


بورخس / کتاب "در ستایش تاریکی"، صص ۵۲-۵۱
*
 

خیلی کم اتفاق می‌افتد متنی را بلافاصله دوباره بخوانم، مخصوصا اگر متوجه معنای آن شده باشم، این نوشته را اما سه بار از پی هم خواندم و چقدر غمگین شدم؛ بابت خداحافظی‌هایی که به سلام نمی‌رسند، رنج فقدان و همه "گم‌ کردن"ها ...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر