درست ۱۹ سال پیش، روز پنجشنبهای بود، که برای اولین بار با آفتاب سرزمینهای جنوب از خواب بیدار شده بودم؛ شب قبلش از تهران رسیده بودم بندرعباس. قرار بود با مدیر شرکتی مصاحبه کنم برای استخدام؛ ۲۲ اردیبهشت سال ۸۴. عصر همان روز برگشتم تهران، و از آنجا به زنجان و یک هفته بعد دوباره برگشتم بندرعباس؛ قرار بود ۱۱۰ ماه بندر بمانم ...
در وبلاگم که آن روزها در "پرشین بلاگ" بود، ماجرای پشهای را نوشته بودم: «يک پرواز هوايی کوتاه يکونيم ساعته از تهران به ... همين شب پنجشنبه گذشته ... در فضای خالی بين دو جدار شيشهای پنجره هواپيما پشهای گير افتاده. نمیدانم به آن زندان بیمنفذ از کجا راه پيدا کرده ولی حتما خودش خوب میداند! عصر است و هنوز آن سوی پنجره روشنتر. تمام تقلای پشه صرف اين شده که به بيرون از آن زندان ـ به سمت روشنايی ـ راهی پيدا کند. دلم برايش میسوزد که کسی نمیتواند خلاصش کند! ... کاش لااقل میدانست اگر حتی راهی به آن سو پيدا کند به چشم بر هم زدنی نيست خواهد شد ... با آن جثه ضعيف در برابر همه باد و فشارهای بيرون ... به اين سو (فضای داخل هواپيما) هم راهی پيدا نمیکند. حالا بيرون تاريک تاريک شده و حواس پشهی بخت برگشته به نور داخل است. کمرمقتر شده اما ... فقط نگاه میکند. کاش کسی پيدا میشد و از طرف آن پشه به همه پشههای ديگر میگفت: به زندانی که در خروجی ندارد وارد نشويد!»
انگار یک قرن میگذرد از آن همّت، از آن هجرت و دل ِ دیوانه ...
دقیق و درست یک ماه بعدتر، یکشنبه روزی بود، در وبلاگم اینها را نوشتم:
«انار - يكشنبه، ۲۲ خرداد، ۱۳۸۴ / اين منم، محمد . . . خسته با کفشی پاره [واقعا کفشم پاره شده بود از فرط بدو-بدو و کار زیاد] اما نشسته بر آستانی با باران پاک شسته ... ديری بود از خود به خود شکايت میبردم که تا کی نشستن و تا کی راه رفتن از روی عادت و تا کی روزمرگی و ماندن در حصار زمان و مکان؟! اين منم، محمد ... مشتاقتر از هميشه به سکوت و لبريز از حس محسوس ناشکيب ... منم، محمد ... فرسنگها دور از پنجرهای که از قاب آن چشم به بيرون میدوختم. کنار آبی آسمان و دريايم من امروز. آمدم تا در آستانه ختم سی سال عمر راهی ديگر را قدم زنم شادمانه و عرقريزان ... گاه ما آدمها فراموش میکنيم که کم ظرفيت بودن رود و جوی، باران را از باريدن باز نمیدارد. باران میبارد و میبارد تا عادت آسودگی رود و جوی کم ظرفيت را بر هم زند و از زير سرشان بالش آسايش را بربايد. المصطفی هم به مردمان ارفالس گفته بود: «زندگی به راستی تاريکی است مگر آن که شوقی باشد» کاش لااقل رود و جويی مشتاق باشيم برای بارانهای تند ... شوق ... شوق ... شوق ... اين منم، محمد ... در پيچيدهتر در خود سختتر از هميشه اما ... ای خدا ! از ايستادن بازم دار / «رنج بزرگ ما، از هجوم حادثهها و تازيانهی گرفتاریهاست و اين گرفتاریها به دنيا پيچيده و با اين جام آميخته است. پس اگر طالب خوشی باشی و راحتی میخواهی، نه مزاج تو و نه مزاج دنيا و نه هجوم فاجعه و موج حادثه هيچکدام با اين خوشی و راحتی سازگار نيست. اما اگر خوبی را بخواهی و حرکت را و هجرت را، اين بلاها هديههای بزرگی خواهند بود که ضعفهای تو را به تو نشان میدهند و وابستگی تو را میشکنند. و هر بلا اين نعمت را داراست: نشان دادن ضعفها و رهانيدن از اسارت و وابستگی و همين است که عارف در برابر بلا "شاکر" است نه صابر.» - بخشی از نامه مرحوم صفايی به دخترش / ۲۵ خرداد ۸۳ بود. يک روز گرم. آخرين سفر مشترک با مادر به شهری ديگر. مقصد اما نه دريا و دشتی بود نه ضريحی و نه ديدار آشنايی. اين بار مقصد تخت بيمارستان بود برای مادر. قرار نبود مادر بيشتر از چهل و پنج روز ديگر مادری کند برايمان ... "حاج توران خانم" حالا ماه هاست که "محمد"اش را صدا نزده ... من مطمئنم اما که خدا مهربانترها را زودتر میآمرزد و مادر من در وقار و مهربانی يادگار بزرگی بر جای گذاشت و رفت ... مادر! يادت به خير! ياد گرمای پيشانیات به خير که لبهايم تا مغز استخوانم ميبردشان ... هر بار که درخت انار خانه پدری را میبينم به ياد اناری می افتم که برای آخرين بار با هم خورديم. درخت وفاداری را آب دادی مادر ... امسال باری نداشت اين درخت.» / «... من با باد می روم اما نه به اعماق خالی ... آن مهی که بامدادان با باد می رود و شبنم را در کشتزاران بر جا ميگذارد بالا خواهد رفت و ابر خواهد شد و به صورت باران فرو خواهد ريخت.» - پيامبر ـ جبران خليل جبران»
هیچکس نمیداند و نخواهد دانست در پس این کلمات، چه رنج عظیمی بود، چه دلتنگی بزرگی؛ نه برای آدمها، که برای خودم، در حق خودم، که حتی دلتنگی برای مادر هم از فرط تنهایی خودم بود.
... آه که چقدر خستهام.
روزمرگی! چه زیاد مرا کُشتهای.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر