سیزده ساله بودم، دوچرخهمان خراب شده بود (همان دوچرخه چینی که در صفحه ۴۷ «درختها رفته بودند» یادش کردهام)، برده و داده بودم درستاش کنند، بدترش کرده بودند، نگران و ناراحت بودم. نمیدانم آن وسط معرکه استیصال و نگرانی چطور شد که نذر کردم: «اگر دوچرخه درست بشود، بزرگ که شدم، کتابی درباره خدا مینویسم»! هنوز نمیدانم از کجا آن اعتماد به نفس سراغم آمده بود که من خواهم توانست کتابی بنویسم، و درباره "خدا" هم بنویسم! بعدها بارها بارها خودم از نوع نذر و کار خودم خندهام گرفته بود، تعجب کرده بودم و سپستر حتی از یادم رفته بود تا که همین چند وقت پیش، "بعد" از چاپ و انتشار «درختها رفته بودند» و جا خوش کردن یادداشت «همان خدای همیشگی» در صدر همه یادداشتها، به عنوان اولین یادداشت از بین یادداشتهای برگزیده (شاید بیش از ۱۵۰ یادداشت را کنار گذاشته بودم، گفته بودم به کار کتاب نمیآیند، تا رسیده بودم به این یکی و شد اولینشان)، ناگهان یاد آن نذر سیوپنج سال پیش افتادم؛ درست که همه کتاب درباره "خدا" نشد، ولی اول از همه شد درباره خدا. دلم روشن شده بود؛ حالا دیگر مدیون آن حس غریب و وحشی سیزده سالگی نیستم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر