من دو بیدار شدنام را از خواب هرگز از یاد نخواهم برد؛ یکی صبح روزهای اول بندرعباس رفتنام بود، خرداد سال ۸۴؛ در خانهای کنار دریا خوابیده بودم و انگار مرغی دریایی بیش از اندازه به پنجره نزدیک شده بود، با صدای او بیدار شدم. حالم خوب بود، آن صدا خوبترم کرد. به کسی آن حال خوبم را گفته بودم. خوشاش آمده بود. «لبخند شده بودم» ...
دیگری همین یک ماه پیش؛ صبح انگار کسی رایحهای بسیار خوشبو را تا کنار دماغام جلو آورده بود. از فرط بوی خوب بیدار شده بودم. در بیداری هیچ خبری از هیچ عطری نبود ... وه! که بیدارشدنی بود؛ عجیب، یگانه، فراموشنشدنی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر