۱۴۰۲ دی ۱۷, یکشنبه

پراکنده‌های روز هفدهم از ماه دهم

 

 


اول) حکم منع تعقیب برای این ماجرا آمد. اول خیلی خوشحال شدم بعد شاکی؛ دیدم در وصف من نوشته: «از محکومان اغتشاشات ۱۴۰۱» و بعد: به نقل از راپورت و شکایت اداره کل اطلاعات استان اعلام شده بود که من با این مطلب (موضوع شکایت) مردم را به جشن خیابانی بابت جایزه نوبل نرگس محمدی دعوت کرده‌ام! اولی دروغ مسلم بود؛ محکومیت سه ماه پیش من در دادگاه انقلاب مربوط بود به کلکسیونی از یادداشت‌ها و توییت‌ها و استوری‌ها در بازه‌ای حداقل هشت ساله! درست که آن چه ظاهراً کاسه صبوری بچه‌های بالا را لبریز کرد، استوری و توییتی بود که از فضای شهر زنجان در سالگرد کشته شدن مهسا امینی نوشته بودم. دیگر این که من در یادداشت کوتاه مورد شکایت، اساساً حرفم این بود که امکان جشن نیست چون شرایط نرمال نیست، من روی عرق همشهری‌گری نوشته بودم که اگر شرایط بهمان بود، باید جشن می‌گرفتیم برای جایزه همشهری‌مان ولی چون نیست می‌خوابیم! بازپرس در جلسه بازپرسی از من پرسیده بود: «چرا شرایط نرمال نیست؟» و من سه دلیل آورده بودم که البته ظاهراً قانع شده بود ولی استنتاج ماموران اطلاعات چقدر عجیب بود! فردای روزی که حکم منع تعقیب رسید (پنج‌شنبه گذشته) رفتم پیش بازپرس. برخورد خوبی کرد. دو صفحه متن دست‌نوشته را تحویل دادم و گفتم در متن که در حکم  نوشته‌اید، اشکال هست. البته من اگر جای قاضی بودم، آرام از کف می‌دادم به خاطر این اشتباهم ولی استنباطم این بود که او زیاد جدی نگرفت. البته که دستگاه قضا را بهتر می‌شناسد! پارسال هم در این ماجرا، به من اتهام مضحک "افشای اسرار شخصی در فضای مجازی" تفهیم شد ولی روی پرونده نوشته بودند: "اتهام: تبلیغ علیه نظام"!  در پرونده سه ماه قبل هم اتهام "تبلیغ علیه نظام" تفهیم شده بود ولی روی پرونده علاوه بر آن، نوشته بود: "اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی"! (قاضی پاکش کرد) ... این خطاها ممکن نیست جایی مسیر عدل و عدالت را به هم بریزد به ضرر منی که واضح‌تر از همیشه معلوم است کلی صیاد مامور شده‌اند تا  مرا بخورند؟!  

 

دوم) لابد دایی (الا برای یکی)، عمو، پسرخاله، پسرعمه و پسر دایی خوبی نبوده‌ام (پسر عمو نداشته‌ام)، یا حتی یک همکلاسی قدیمی ِ خوب؛ جز این نمی‌تواند باشد، اگر این طور نبود دست‌کم خواهرزاده‌ای (الا همان یکی)، برادرزاده‌ای، خاله و دایی و عمه‌زاده‌ای در این موج بلایی که چهارماه است بالای سر من هست، زنگی می‌زد، پیامی می‌داد، سراغی می‌گرفت. حتی همکلاسی‌هایی که فکر می‌کردم حواس‌شان هست، ساکت بودند! انتظارم هم ممکن است زیادی بالا بوده باشد ... اما چقدر من بی‌قوم و خویش بوده‌ام، چقدر پر از "ناخویش" ... رفیقان و دوستانی، بله که حواس‌شان بود و هست  ... و حتی دوست نادیده‌ای.

 

سوم) کتابم (درخت‌ها رفته بودند) مجوز گرفت. بلافاصله برای دومی (از اقیانوسی دور) اقدام کرده‌ایم. خوشحالم. توی دلم لیست می‌کنم اسم کسانی را که باید کتاب را برای‌شان بفرستم؛ قند توی دلم آب می‌شود ... خوشحال می‌شوند؟

 

چهارم) سر دخترم داد زدم، ازش عصبانی بودم ... چند دقیقه بعد رفتم ماچش کردم، گفتم: «ماچت می‌کنم ولی آدم شو!» ... خندید. خوشحال و آرام شدم ... در خلوت گفت: بابا! تو چطور این همه مهربونی؟! گفتم: مستحق آن داد نبودی ... خندیدیم.

بعد فکر کرده بودم اگر الان بمیرم، سبک‌‌‌ترم. حالم خوب شده بود.

کاش همیشه سبک باشم.

 


ت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر