*
فرانتس کافکا عاشق ملینا یزنسکا بود. عاشقانههای آرام او در کتابی با نام "نامههایی به ملینا" منتشر شده است. به نظر میرسد بین آوریل تا دسامبر 1920 دست کم 126 نامه بین آنها در و بدل شده باشد.
نامههای که فرانتس عاشقپیشهی ما به کرات سفر موعودش را برای دیدار ملینا به تعویق میاندازد. دیداری که به وصالی در ساحت جسمانی میرسید و بالطبع به توقف مکاتبات میانجامید. این نامهها سرشار از عاشقانگیهایی هستند که ما امروز به آن لانگ دیستنس میگوییم.
عمری اگر باشد بیشتر از این نامهها خواهم نوشت اما این نامهها نوعی نگاه کافکایی به عشق و تنانگی آن و رابطهی دورادور را پدید آورد که (مثل رباعیهایی خیامی) به نامههایی کافکایی بدل شدند. یکی از بهترینهایی که به کافکا نسبت داده شده این است:
«ای کاش فردا دنیا به پایان میرسید. آن وقت میتوانستم سوار قطار بعدی شوم، به دم در شما در وین برسم و بگویم: «با من بیا، میلنا. ما همدیگر را بدون هراس و ترس و محدودیت دوست خواهیم داشت. چون فردا دنیا رو به پایان است.» شاید ما بیدلیل عشق نمیورزیم چون فکر میکنیم وقت داریم یا باید با زمان کنار بیاییم. اما اگر وقت نداشته باشیم چه؟ یا اگر زمان، همانطور که میشناسیمش، بیربط باشد، چه؟ آه، کاش دنیا فردا تمام میشد. ما میتوانستیم خیلی به هم کمک کنیم.» - فرانتس کافکا
این جاست که زمانمندیِ عشق آشکار میشود. نه از این بابت که زمان عشق را هم مثل هر چیز دیگری نابود میکند، بلکه از این بابت که تصور ابدی بودن ما و این که فراموش میکنیم دنیایمان روزی به پایان میرسد، جسارت عاشق بودن یا عاشقانه رفتار کردن را از ما میگیرد.
اگر دنیا فردا تمام میشد، شاید راحتتر تلفن میکردیم به کسی که دوستش داریم و میگفتیم من دارم به قطار بعدی به آن جا میآیم؛ «با من بیا. ما همدیگر را بدون هراس و ترس و محدودیت دوست خواهیم داشت.»
به قول حضرت حافظ:
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر