مهربان بودی، مثل همانوقت که گفته بودم:«چشم» و گفته بودی:«بیبلا» ... در خوابی که دیدم.
بغلم کردی؛ در همان خواب، خندیدی؛ همانجا. پیراهنی گلگلی به تن کرده بودی، نزدیک بودی؛ همه در خواب... اما همهی روز هر بار یاد خواب سحر افتاده بودم، انگار قند توی دلم آب شده بود، انگار معطر شده بودم، انگار هیچگاه این همه نزدیک نبودی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر