من اولین بار ۸ سال پیش احمدرضا احمدی را خوانده بودم ولی انگار پیرمرد، کس و کار سالهای درازم بود که وقتی دیروز خبر آمد که از دنیا رفته، اندوه غریبی دامنم را گرفت، بیشتر از همه یاد «مسافرخانه، بندر، بارانداز» افتاده بودم؛ با آن یادهای عظیم و وصف فقدان و باران و مهاش و این شعرش (از «آبشارهایی که بر خوابم فروریختند») که زمستان گذشته دیده و خوانده بودماش، که انگار از جان من گفته بود، رونویسی کرده و دهها بار خواندهامش:
این همه کسانی که از کنار ما گذشتند
ما را دلداری ندادند
چه بیرحم بودند
در خاموشی سراسری تاریکی عمر
ما را به باد یغماگر سپردند
و آرام در زیر آسمان آبی
خفتند
افسوس که ما
همه این اتفاقها را
به یاد داریم.
مدیون کلمات و نگاه پیرمرد به "یاد" شدهام؛ تا آخرعمر. آن مهربانیهای لای سطرها عزیز است برایم و درک و توصیف فقدانهایی که از جان میکاهد؛ جایی که دلخوشی به همین "توصیف"های خوب رسیده است.
*
«خسته بودند زود خوابیدند. اتاقی به آنها دادم که دریا در قاب پنجرهشان بود.» (مسافرخانه، بندر، بارانداز | ص ۲۱۲)
پیرمرد به من اتاقی داد با دریایی در پنجرهاش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر