۱۴۰۲ تیر ۲۴, شنبه

خودی نبودم خب!


 

اول) وزیر علوم دولت انقلابی گفته که «با متقلبین کنکور ۱۴۰۱ برخورد نشد، چون حالا دیگر دانشجو شده‌اند و برای ایشان آثار روحی و روانی در پی دارد»!

 

دوم) بعد از سال‌ها دوری از درس و دانشگاه، در آزمون کارشناسی ارشد (دولتی/آزاد) سال تحصیلی ۹۲-۹۱ شرکت کردم؛ سازمان سنجش اساساَ کارنامه نداد؛ معلوم شد ستاره‌دارم کرده‌اند، اما دانشگاه آزاد کارنامه داد؛ با رتبه خوب جز نفرات اصلی پذیرفته شده در مقطع کارشناسی ارشد رشته علوم ارتباطات واحد علوم و تحقیقات تهران شده بودم. آن ‌موقع مقیم بندرعباس بودم. با شوق زایدالوصفی هر هفته مسیر بندر-تهران-بندر را می‌رفتم و می‌آمدم. یک بار حتی یادم هست من از بندر به کلاسم در تهران رسیده بودم ولی برخی همکلاسی‌های تهرانی به دلیل بارش شدید برف، نرسیدند!

من لیسانس مهندسی عمران داشتم ولی دلم با علوم ارتباطات بود و حالا به آن رسیده بودم!


این عکس را "دکتر محمد سلطانی‌فر" گرفته؛ نفرات اول قبولی علوم ارتباطات بودیم، هنوز همکلاسی‌های تکمیل ظرفیت نیامده بودند. سلطانی‌فر مدرس کلاس " اصول روزنامه‌نگاری" بود. آن روز افشین والی‌نژاد (خبرنگار ایرانی مقیم ژاپن) را سر کلاس آورده بود تا از تجاربش بگوید. 

سه ماه من عاشقانه کلاس‌ها را رفتم و دقیقاً "دو (یا سه) هفته" مانده به امتحانات، تلفنی موضوع این نامه را (مبنی بر اخراج از دانشگاه) اعلام کردند!


رفتم مرکز آزمون دانشگاه آزاد (خیابان پاسداران بود اشتباه نکنم). کارمند خوش‌برخوردی بود. از دلیل این نامه‌نگاری اظهار بی‌اطلاعی کرد. گفت: خودت هم نمی‌دونی چی‌کار کرده‌ای؟ گفتم: نه اهل تجمع و بیانیه بوده‌ام، نه مصاحبه و امثال اون. فقط "وبلاگ" دارم و می‌نویسم. گفت: همینه. برگرد بندرعباس و از اطلاعات هرمزگان پیگیر شو!

برگشتم و یک نامه به عنوان مدیرکل اطلاعات هرمزگان نوشتم. خواهش کردم با توجه به نزدیکی امتحانات نتیجه را بررسی و زودتر اعلام کنند. دو سه روز مانده به امتحانات زنگ زدم به ستاد خبری. گفتند: تو بر همان منوالی که بودی هستی و نظر ما مبنی بر ممنوعیت ادامه تحصیل تو سرجاشه. یادمه به تلخی گفتم: بله، من بر همان منوالم!

چند ماه بعد هم برای تسویه رفتم و خداحافظ!

دیگر آن شور درس‌خواندن برای همیشه زایل شد. من دانشجو شده بودم ولی "روح" و "روان" من مهم نبود! خودی نبودم خب؛ مثل متقلبین کنکور!

یادم هست روز تسویه، کارکنان آموزش خیلی می‌خواستند حس همدردی و ناراحتی‌شان را نشان بدهند به خصوص وقتی فهمیدند با چه مشقتی سرکلاس‌ها از بندرعباس حاضر می‌‍شدم. یکی گفت: این اواخر خیلی‌ها رو حین تحصیل به دلایل سیاسی اخراج کرده‌اند.

 

سال‌ها بعد از این ماجراها، یک بازجو که از  ماجرا خبر داشت، خیلی شیک گفت: بد نیست به خاطر این نوشته‌هات، دخترت از ادامه تحصیل منع بشه؟!

این‌ها حق‌های زیادی رو ابطال کرده‌اند. آیا قوی‌تر شده‌اند؟ (توییتر)

 

 

سوم) روزی که اعلام کردم از دانشگاه اخراج شده‌ام، عزیزِ یکتای دوری که خود وبلاگ می‌نوشت و وبلاگ مرا هم می‌خواند برایم این ایمیل را فرستاده بود: «... نمی‌دانم ماجرای خواب‌های مرا می‌دانید یا نه، ولی خب خیلی وقت‌ها راستند. دیشب خواب‌تان را دیدم. توی یک کلاس پیشرفته بودیم همگی. کلاسی برای آدم‌هایی با یک نوع رویکرد و تفکر سیاسی و اجتماعی و ... گویا بود. من و شما و دوستان قدیم بودیم. متنی نوشتید برای ما به یادگار و به عنوان حسن ختام و رفتید، رفتید به کلاس بالاتر، یا شاید هم نوشتن را گذاشتید کنار بعد از آن، نمی‌دانم... هر چه بود صبح با خودم گفته بودم که اتفاقی در رابطه با وبلاگ‌نویسی شما افتاده. همین الان آمدم و پست آخرتان را دیدم ...»

به "حُسن" گرفته بودم این الم را.


چهارم) یادم هست آخرین روزی که از کلاس درس بیرون آمدم، آسمان ابری بود، گمان کردم وقت اذان مغرب شده، نماز خواندم. از دانشکده که بیرون آمدم، تازه صدای اذان شنیدم! برگشتم و نماز را تجدید کردم. انگار باید راه رفته را باز می‌گشتم. حس غریبی بود. خبری در راه بود. (تلگرام)

 

سابقه:

پرونده من ناقص بود

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر