شاید اگر هزار کیلومتر دورتر بودم از جایی که هستم و درآن زاده شدم، عکاس میشدم، با یک دوربین کَنُن و نه چیز دیگر، با یک لنز ساده و شاید یک لنز تله، و رمانی پلیسی توی کولهپشتی، یا رمانی که در آن زندانیها موفق به فرار میشوند ... کمتر از تاریخ و سیاست میخواندم و مینوشتم، بیشتر سفر میرفتم؛ دنبال جغرافیا. سخت و بهندرت عاشق میشدم ... عکسهایم را میفروختم و خرج زندگی را جور میکردم. در مسابقات عکاسی شرکت میکردم. نمایشگاه میرفتم؛ با عکسهایم یا بدون آنها. توی عینک آدمهای توی عکس زل میزدم تا عکاس را پیدا کنم، میخواستم بفهمم عکاس، عکس را بیهوا گرفته یا خواسته، سوژه ژست بگیرد، تا میتوانستم از پنجرهها و پرندهها و پروانهها عکس میگرفتم، اگر خجالت نکشم: همیشه دوست داشتهام از چهرههای آدمها عکس بگیرم ... یک جای مطمئنی جور میکردم که عکسهای خوبی که گرفتهام و راضیام میکنند، آنجا باشند و گم نشوند. هر چند دوست نمیداشتم بعد از مرگ بفهمند چرا و کدام عکسها را گرفتهام، اما احتمالاش توی ذهنم بود که عکسهای کمتر دیده شدهام بعدتر، بیشتر دیده شوند.
در فلیکر
.
روی عکس کلیک کنید، در اندازه اصلی ببینید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر