۱۴۰۱ آبان ۲۹, یکشنبه

گوارای جانم

 

بیست‌ویک سال پیش خبر رسید رفیق عزیز روزهای دانشگاه، بعد از ازدواج از ایران مهاجرت کرده.

 

من خیلی دوست‌اش داشتم. صمیمی بودیم. دو-سه‌بارهم تهران رفتنی، خانه‌شان رفتم. محال است اسم "میدان گلها" را بشنوم و یادش نیافتم. یک بار داشت با دایی‌‌جان خانه قدیمی مادربزرگ را حوالی میدان راه‌آهن نقاشی می‌کرد که رفتم و دیدم‌اش. همیشه میزبان‌های را‌ههن میزبان‌های مهربانی بودند.

 

بعد یک فترتی بود در تماس و ارتباط، که خبر آمد رفت ...‌

 

مدت‌ها بعد دیدم کسی با اسم و امضای "بی‌نشان" زیر پست‌های وبلاگم کامنت می‌گذارد. آدرس و آشنایی داد؛ خودش بود. چقدر خوشحال شده بودم. شماره تلفن گرفتم و دادم. چقدر تلفنی حرف زدیم. هفت سال بعد از رفتن از کشور، با همسر و دخترش آمدند ایران. دخترشان چهارماهی از مهشاد ما بزرگ‌تر بود. آن روزها بندرعباس بودیم. آمدند بندرعباس. روزهای گرم شهریور بود. هنوز عکس‌های‌مان را در ساحل زیبای هتل همای بندرعباس با افسوسی ناشناخته نگاه می‌کنم ... گفتم: نری باز هفت سال بعد برگردی، زودتر به ما سر بزن! ... خندید.

حالا 14 سال است که رفته‌اند؛ دو برابر آن هفت سال، دست‌کم از پیش ما 14 سال است که رفته‌اند. از حدود سه سال پیش هم به هیچ تماسم جواب نداده است. خیلی نگران شده بودم. دوست مشترکی داشتیم که او هم 21 سال است رفته گوشه دیگر جهان و "هیچ" برنگشته. پارسال که صحبت می‌کردیم خبر داد که حال آن رفیق دیرین خوب است ... همین کافی بود برای من.

 

من خیلی یاد "بی‌نشان" می‌افتم. هنوز از کنار در غربی دانشگاه که رد می‌شوم به پشت‌بامی نگاه می‌کنم که رفته بودیم بالای آن تا پلاکارد بزنیم! گاهی به پنجره آن خوابگاه که اول بار دیدمش خیره می‌شوم در خیابان جمهوری ... به عکسی که پشت به اروندرود گرفتیم.

 

آدم‌های زیادی نیستند که تکه‌های از مرا با خود برده‌اند؛ تکه‌هایی کوچک و بزرگ ... و گاهی مهم نیست "چرا" گم‌شان کردم (این را خیلی جدی نمی‌گویم!) ... مهم است، برای من خیلی مهم است، که حال‌شان خوب و خوش باشد؛ دل‌شان آرام و تن‌شان سلامت؛ هم خودشان، هم عزیزان‌شان و هم همه کسانی که دوست‌شان دارند ... آن تکه‌ای را که بردند اما بردند؛ گوارای جانم.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر