۱۴۰۱ شهریور ۱۴, دوشنبه

«عین پرنده‌هایی که پریدند، پریدیم و رفتیم»


 

 

خاله کبری هم از دنیا رفت. یک حلقه وصل دیگر به گذشته، گسست. یک سال از مامان جوان‌تر بود. مامان هجده سال پیش رفت. عمر خاله بیشتر به دنیا بود و 84 بار روی زمین دور خورشید چرخیده بود. وقتی سال‌ها پیش همسرش از دنیا رفت، خاله دیگر ازدواج نکرده بود و تنها زندگی می‌کرد ... علیرضا زنگ زد و خبر داد. به تشییع جنازه نرسیدم. شب، مجلس ختم رفتم. خیلی از اقوام و آشناها و بعضی رفقای روزهای کودکی و نوجوانی را دیدم ... توی مسجد برادر بزرگتر "محمد" را دیدم. با محمد 41 سال قبل، کلاس اول، همکلاسی بودم. به دلیل خیلی غریبی این برادر محمد را هیچ‌وقت از یاد نبرده‌ام. هر بار حتی وقتی حرف زمین‌خوردنی پیش بیاید، خودکار یادش می‌افتم؛ داشتم می‌رفتم مدرسه. هفت یا هشت ساله بودم. زمین خوردم. محو-طور یادم هست که زانوی شلوارم هم پاره شد. بردار محمد از روبه‌رو می‌آمد، همدلانه گفت: «ناراحت نباش، بزرگ می‌شی یادت می‌ره» و همین حرف که قبل‌ترش نشنیده بودم، آن زمین خوردن را به خاطره دائمی و زوال‌ناپذیر من تبدیل کرد! درد آن زمین خوردن یادم رفت ولی "کلمه مهربانی" او نه؛ هیچ‌وفت، تا همین الانش ... بعد از مراسم، بیرون مسجد با زکریا و نبی‌الله خیلی حرف زدیم؛ از زکریا سی سال بیشتر بود که بی‌خبر بودم. هم او و هم نبی‌الله خیلی اصرار کردند که شام بروم خانه‌شان. گفتم باید برگردم زنجان ... بعد که رفتند، ماشین را بردم جلوی "دبستان قدس" روزگار خودمان پارک کردم، حالا اسم‌اش عوض شده. چند سال پیش رفته بودم توی مدرسه و عکس گرفته بودم. آن موقع شب، بسته بود. هیچ نوری نبود. آن نرده‌های سبز که جابه‌جایش زنگ زده بود، سال‌هاست که نیست. یک دیوار نقاشی‌شده جایش کاشته‌اند. گفتم همان راهی را بروم که خرداد سال 64 آخرین بار رفتم، بعد از آخرین امتحان ثلث سوم؛ "سی‌و‌هفت سال قبل". «مرد "چهل و هفت ساله" به میانه راه مدرسه تا خانه روزهای کودکی که رسید، اشکش جوشید!» ... راه را تا خانه پلاک 11 کوچه گرایلو (که حالا هیچ از آن نمانده) ادامه ندادم. کج کردم سمت خانه عمه‌فخرالتاج ... دیروقت بود، جرئت کردم و زنگ در را زدم. چقدر زیاد خوشحال شد. دست‌اش را عمل کرده بود. بی‌خبر بودم ... گفتم: عمه جان! آن روزهای خوب ِ دور، پدر که شب عیدی برای شما خواهرهایش عیدی می‌فرستاد، من و برادر کوچک‌تر که مامور رساندن عیدی‌ها بودیم، رقابت می‌کردیم که آوردن عیدی شما سهم او بشود چون شما از همه بیشتر به ما عیدی پول می‌دادید! ... خندیده بودیم. گل گفته بودیم. بعد دخترعمه چای و میوه آورده بود. چای را خورده و گفته بودم خیلی دیر است و باید برگردم، یک سیب برمی‌دارم با خودم می‌برم توی راه بخورم. عمه گفته بود: بار آخری هم که آمده بودی یک سیب بُردی. نماندی ... بعد دست برده و یک سیب هم خودش اضافه داده بود به من ... از خانه عمه‌جان که زدم بیرون، توی کوچه‌های تاریک راه رفتم و راه رفتم. همه جا انگار زنجیری می‌انداخت به شکار و مرا می‌کشاند و می‌چسباند به خاطره‌ای مبهم و دور و شیرین ... زکریا خوب گفته بود؛ یهو عین پرنده‌هایی که پریدند، پریدیم و رفتیم، هر کدام جایی و بعد همه از هم بی‌خبر شدیم ...

 

.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر