۱۴۰۱ مرداد ۲۲, شنبه

طرح داستان - 2

 

داستان "سرب"ـی که وقتی توی معدن بود نمی‌خواست گلوله شود، گلوله که شد نمی‌خواست پوستی را بِدرد و خونی بریزد، وقتی توی خشاب سرباز جوخه اعدام گذاشته شد، آرزو کرد مراسم اعدام لغو شود، لغو که نشد دلش خواست توی لوله تفنگ گیر کند، شلیک که شد آن قدر سریع رفت که فرصت نشد صورت اعدامی را ببیند و وقتی به خودش آمد دید گرم و خیس و خونی است ... بعد آرزو کرد با اعدامی دفن شود در گوری بی‌نام و نشان ... و در گوری بی‌نشان و نام، در سینه جوانی شورشی، تا ابد به زیر خاک رفت و قلب دریده را دید که پوسید ... انگار که نگهبان حسرت‌های خودش بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر