این پاراگرافها پراکنده است و هیچ ارتباط ارگانیک و سازمانی و ذهنی و غیره با هم ندارند و شاید هیچگاه از یک دفترچه سیاه و پر از بدخطی بیرون نمیآمدند اگر عصر امروز خیالی به ذهنم نیامده بود:
**
یک) هر وقت روایتی از روزگار مردم روسیه قبل از انقلاب (یا به عبارت دقیقتر: "کودتای بلشویکی") 1917 میخوانم، یا از روز و شبهای مردمان قبل از جنگ اول و به خصوص جنگ دوم جهانی و به ویژه در اروپا، یا حتی از روزمرگیهای مردم کشور خودمان قبل از انقلاب بهمن 57 در شهرها و روستاها، انگار قلبم تیر میکشد، فاصله بین پلکزدنهایم بیشتر میشود، خونم سرد میشود انگار، غصهای بیدرمان وجودم را تسخیر میکند بابت چیزهایی که من امروز از فرداهای آن آدمهای گوشت و پوست و استخواندار میدانم که خودشان نمیدانستند، که با آن انقلاب و جنگ و طوفانهای بلا، چطور دنیاهاشان به هم ریخت و رنجها بر دوش وجودشان بردند، و بسیاری بیجانشینترین سرمایههایشان، عمر و عزیزانشان، را برای همیشه باختند که هنوز هم مرور داستان آن رنجها از روی فیلمها و کتابها هم جان ما جانبُردگان را به راحتی رنجور میکند ... چه امیدها باطل و چه چشمها بینور شد، چه خونها ریخت و چه نسلهایی که هرگز زاده نشدند که شاید در میانشان کسی بود که دنیای این روزهای ما را هر چه بیشتر از "دوزخ"ـی بودن دور کرده بود، اگر که زاده و بزرگ و عاشق شده بود ...
برای همین است که همیشه خوشحالم که تولستوی و داستایوفسکی به موقع مردند و حتی وصف رنجهایی را که آنا آخماتوا آنها را زندگی کرد، نخواندند و نشنیدند!
دو) هیچگاه نشد بتوانم (شاید هم بخواهم) کسانی را درک کنم که مهمترین جستوجویشان یافتن غذایی قدری گرمتر و تازهتر بوده، گاه حتی تحقیرشان کردهام که ساعتی رنج ایستادن در صفی دراز را تحمل میکنند تا حتماً و الزاماً سنگگ و بربری تازه برای افطار ببرند، از این سراغ زیتون خوب بگیرند، از آن یکی سراغ عسل خوب، از دیگری پسته عالی و از آن یکی، زردآلوی اعلا! بشوند مرجع آدرس خوراکیهایی که نخوردنشان نباید سرشکستگی باشد و خوردشان مایه سرفرازی! ... اصلاً چرا آدمی نباید با این همه پیشرفت به جایی رسیده باشد که همه نیازهایاش برای خوردن و "نمردن از گشنگی" در حد و اندازه دو سه قرص روزانه باشد؟! ... من هنوز نتوانستهام از این (شاید) نخوت مستقل شوم و در همه این سالها فقط یکی را از دیدهام که عین خودم معتقد بود غذا در حد رفع گرسنگی کافی است ... و ببینید این "شکم" چقدر توی سر "انسانیت" زده در طول اعصار، یا خودش مستقیم یا وسیلهای بوده که با تهدیدش به خالی ماندن، انسانیتهای بسیاری را خریده و فروختهاند ... خیلی غمانگیز است!
سه) حساباش دارد از دستم خارج میشود؛ اینکه هر از چند گاهی یاد کسی میافتم از سالهای دور و گاهی بسیار دور و حتی خیلی نامربوط و بعد از چند روز خبردار میشوم که از دنیا رفته ... همین چند وقت پیش از علیرضا کامروز نوشته بودم که خواباش را دیدم بعد از 17 سال بیخبری مطلق و چند روز بعد اطلاعیه ترحیماش صاف رفت جلوی چشمانم در خیابانی شلوغ، و یا امروز که "محمد حقیقی" سکته کرد و از دنیا رفت و من دیروز یادش افتاده بودم با دیدن کلمه "حقیقی" در تیتراژ فیلمی. "سیروس" از همه بیربطتر و دورتر بود؛ 36 سال قبل همکلاسی بودیم در کلاس چهارم و بیهوا یادم افتاده بود که نمیتوانست معنی "چند ضلعی" را متوجه بشود و برای بیش از 30 سال که به کل از او بیخبر بودم، آگهی ترحیماش را دیدم ... انگار در جایی گرهی روحام را قرین جانشان کرده بود که وقتی قرار بود جانشان برود، روحام یکه خورده و نیشگونی از من گرفته بود ...
چهار) ... من هنوز عین روزهای کودکی با شنیدن صدای هواپیما سرم را در خیابان هم که باشم بلند میکنم رو به آسمان، حالا گاهی با زاویه بستهتری! مرد 47 ساله و ذوق هواپیما؟! حتما باید برای کسانی که توی نخ دیگراناند مضحک باشد؛ ملاحظه میکنم گاهی! ... من اما از رو نرفتهام؛ خیال میکنم لابد وجودی از وجودم، جایی که نمیدانم کجا، گره خورده به سینه پرندههای آهنی پر از سلام و بدرود و مسافر.
برای من بنویسید، با من حرف بزنید:
moeeni.mo@gmail.com
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر