رفیق عزیز "مسعود مددی" نوشته: شاید یک دهه قبل این متن را خواندم، برای منی که آنموقع حداقل به کلمه کیفیت حساس بودم، دریچه جدیدی بود، البته امروز بیشتر به کلمات حساسم، بیشتر از هر وقتی در زندگیم فرهنگ لغات نگاه میکنم، هر چه جلوتر هم میرویم، لغات بدیهی برایم غریبتر میشود، سرتان را درد نیاورم، امروز به بهانهای یاد این متن خوب از حمیدرضا آبک افتادم، شما هم بخوانید و حظّ کنید:
**
با رفتن هر آدمی، بخشی از كيفيت سبک زندگی ما تغيير میكند. چيزی به نام تنهايی ناب وجود ندارد؛ لااقل درين جهان وجود ندارد. ما و شخصيت و افكار و رفتار و سبک زندگیمان، چيزی نيستيم جز انتگرال اجزائی كه تكه تكه از اين ور و آن ور، از اينجا و آنجا، از عمرو و زيد، خواسته و ناخواسته، در ما جمع شده است.
بسيار پيش میآيد كه میبينيم حتی در خلوتترين خلوتهامان هم، زمزمهها و فكرهايمان، متاثر از «ديگری» به ظاهر فراموش شدهای است كه روزگاری پيش، چند صباحی را با او سپری كردهايم. اما دقيقاً در همان لحظه، در همان لحظهای كه "صورت" زندگیمان تغييری نكرده، يادمان میافتد كه ديگری موردنظر، در آن روزگار كذايی، چقدر پررنگتر و كاریتر حضور داشته در كالبد زندگی.
من كتاب میخوانم، اما كسی را داشتهام كه وقتی بود، شايد به خاطر همان بودنش، بيشتر و ديوانهوارتر كتاب میخواندم. من فيلم میبينم اما كسی در گوشهای از زندگیام بوده است كه فيلم ديدن در كنارش معنا و مفهوم ديگری داشته است. من اهل كوبيده و ميگوام. اما نمیتوانم انكار كنم كسی را كه فقدانش، انگيزههايم برای بلعيدن تكههای نان چرب و تخممرغهای روی ميگو را به حداقل رسانده است. من قهوه میخورم، اما همنشينی كسی را تجربه كردهام كه نوشيدن قهوه با او طعم ديگری داشته است. من احتمالاً باز هم «دوست» خواهم داشت، اما كسی در حوالی دوستداشتنهايم بوده است كه آخ. من اهل بحثهای جدی و فكری چندين ساعتهام، اما فراموش نمیكنم كه با رفتن يكی از همان آدمها، نه كيفيت بحثهايم همانگونه مانده و نه كميتش. حتی گاهی آدم رقصم؛ اما نبودن كسی كه روزگاری برايش در ميهمانی شلنگ تخته میانداختهام، چرخاندن ولنگار دستها در آسمان و كوبيدن ريتميک پاها روی زمين را برايم از معنا تهی كرده است.
سرجمع اين سلسلهی در هم تنيدهی جزئيات، جزئياتی كه يک سرشان متصل است به كسانی كه روزی، جايی، نفس به نفسشان بودهايم، همان چيزی است كه اسمش را میگذاريم سبک زندگی.
خودخواهانه اگر بخواهم تحليل كنم، تلاش ما براي نگاه داشتن ديگران در كنار خودمان، در بهترين شرايط، چيزی نيست جز تلاش برای حفظ بقايای آن گونهای از زندگی كه به آن دل بستهايم و در متوسطترين شرايط، كوشش براي جلوگيری از تغيير چيزی كه بدان «عادت» كردهايم.
بعد از آن آدمها، اگر صرفا مقلدانی نبوده باشيم كه ادا در میآوردهايم، احتمالاً باز هم كتاب خواهيم خواند، فيلم خواهيم ديد، كوبيده و ميگو به بدن خواهيم زد، قهوه خواهيم نوشيد، بر سر انتخابات و ويتگنشتاين و سعدی و «خبر ويژه»های كيهان بحث خواهيم كرد، دوست خواهيم داشت و احتمالا، به احتمال زياد، خواهيم رقصيد. اما چيزی كه اين وسط حسرتش را خواهيم خورد، چيزی نيست جز «کیفیت».
كيفيت همان عنصری است كه سبک زندگی ما را تغيير میدهد؛ حتی اگر چارچوبهايش به همان گونهای باقی بماند كه پيش از اين بود.
از بيرون كه نگاهمان كنند خواهند گفت: «اين كه زندگیاش فرقی نكرد؛ اتفاقاً برايش بهتر شد؛ سر و مر و گنده كتاب میخواند و فيلم میبيند و كوبيده میلمباند و میرقصد. وضع جيبش هم كه توپ شده. دورش هم كه شلوغتر است. پس خوشی زير دلش را غلغلک داده.» اما نخواهند دانست كه اين اندوه، اين ملال، جنسش هراس از آينده و پناه بردن به گذشته موهومی كه قرار است امنيت بيافريند و از هيبت ناشناختهها مصونمان بدارد نيست. پوست آدميزاد كلفتتر از اين حرفهاست. كنار میآيد؛ با همهچيز كنار میآيد. ما نمیميريم. دق نمیكنيم. حتّی زندگیمان را با رفتن كسی تعطيل نمیكنيم. شايد هم موفقتر و پيروزتر، دروازههای فردا را فتح كنيم. اما لا و لوی اين زيستنها و موفقيتها و پيروزیها و قهوه خوردنها و رقصيدنها و دوست داشتنها، پنهان و يواشكی، ياد آن كيفيت از دست رفته میافتيم، انگشتهای پايمان گر میگيرد، قلبمان مچاله میشود، پلکمان خيس میشود، نفسمان بند میآيد و در جواب ديگریِ ديگری كه در برابرمان ايستاده و میپرسد: «چی شد؟»، میگوييم: «هيچی عزيزم، هيچی». | حمیدرضا ابک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر