۱۱ یا ۱۲ سالات بود، ۱۳ فروردین بود؛ سیوچند سال پیش. دعوای کودکانهای بود و تو خیال کرده بودی هیچ بزرگتری، غیرمنصفانه، طرف تو را نگرفت! رفته بودی لب پشتبام، زیر باران سرد بهاری. فقط یک قدم تا که تمام کنی خودت را. نکردی. برگشتی. راضی شدی غرور کودکانهات له شود ولی رنجی تازه نخری. تو ای مغرور همیشه! ... اگر آن یک قدم را رفته بودی تا حالا فراموش شده بودی ... آخرش که فراموش میشوی؛ خب که چه؟! ... کسی چه میداند؛ It's a Wonderful Life را دیده بودی و یادت از آن روز بارانی آمده بود ... لابد آن بالا کسی هم تو را دوستترت میداشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر