۱۴۰۰ دی ۲۴, جمعه

11 *

شمشیر و گرز و خنجر و نیزه برداشته‌ای، راست و چپ، بالا و پایین، بر تن "زمان" می‌زنی و می‌کُشی‌ا‌ش تا کِی، چه بشود؟ که پرنده ملول ِ جان‌ات بلندتر بپرد به ضرب نجات‌دهنده‌ای که نیست یا خیال کرده‌ای هست و گم شده، یا سینه‌اش، سینه آن پرنده، مخزن غرورهای متروک و ترک‌خورده، ناگزیر از تنگ‌شدن‌های مکرر، از حرکت بایستد برای همیشه؟

 

کسی نگفته بود: «تو نیاز به "درمان" داری»؟، و تو باورت شده و نشده بود ...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر