برف آمده بود.
رفته بود برای
عکاسی.
آقا بهروز منزوی
را دیده بود. گفته بود: اجازه هست عکستون رو بگیرم زیر این برف؟ ... یادش آمده
بود از برادر بزرگتر؛ حسین منزوی عزیز. سر خیابان امیراعلم غضنفریان بود ... چه
یادهای خوبی یکجا زنده شده بود.
عکس گرفته بود
از حرفهای سفید آسمان برای زمین تبدار و تشنه، از خانه خالی کلاغ، از قرارگاه
برفهای به زمین آمده، از کلاغهایی روی بالاترین شاخه درختی بلند، از گنجشکی که
زود پرید، از نیمکتی تنها.
و آن پیکان با
پلاک غریبه را که دیده بود، یادش آمده بود همین دو سال قبل یکی از همین ماشینها
که شیشههایش را تمیز نکرده بود، کارگر شهرداری را زیر گرفت ... چه
چشمهای بستهای که در شهر رنج میآورند.
رنجی نباشد کاش؛
به حرمت رحم خدا بر این زمین بزرگ، به حرمت دلهایی که از دوستی آسمان خوش و خوب میشوند.
خیلی وقت بود که چشمهایمان به در دوخته بود؛ به خبری که از آسمان برسد.
]متن را سوم شخص نوشته، درباره من!]
فردای روز برفی:
نوبت آبی آسمان و خورشید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر