۱۴۰۰ فروردین ۱۱, چهارشنبه

سیب و بس

همین پریشب، رنجور از جفایی بودم و بعد خواسته بودم کتاب بخوانم با حال گرفته. همین طور کتاب را برداشتنی سیب قرمزی هم برداشتم و گاز زدم. چند سطری جلو رفته و نرفته، دلم خواسته بود شعری بخوانم، تفالی بزنم، حالی بپرسم. رفته بودم سراغ قفسه کتاب‌های شعر. از "حافظ" منصرف شده بودم. دیوان "سعدی" را "تفال‌طور" باز کرده بودم؛ گفته بود: «دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست / سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست» ... حیران مانده بودم خیره به صفحات سعدی و سیب سرخ ِ در دست و این که «این بس که نام من برود بر زبان دوست» ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر