۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۰, شنبه

آدم سیاسی

در همه این سال‌ها، از سال 73 به خصوص، که علاقه‌ام به فعالیت و عمل سیاسی بارز شد، و بسیار ببشتر: از زمستان 77 که شروع به "سیاسی‌نویسی" کردم، دو-سه بار (شاید هم بیشتر، ولی این دو-سه بارش اصلا از یادم نمی‌رود) کسانی بوده‌اند که در مواجهه و بحث با من، یادآوری کرده‌اند که "آدم سیاسی" هستم؛ به این معنی که باید خیلی زیرک باشم و این قدر ساده نباشم یا به این معنی که صادق "نیستم" و نمی‌خورد که این همه "ساده" باشم و من همیشه از این که "آدم سیاسی" خوانده شوم، ناراحت شده‌ام، رنجیده‌ام حتی اگر واقعا منظور گوینده آن چیزی نبوده که من برداشت کرده‌ام. من آدم سیاسی نیستم و هیچ گاه – به گمان خودم – تلاش‌ام برای توضیح فرق بین "کسی که نقد و تحلیل سیاسی می‌نویسد" و "آدم سیاسی" موفقیت‌آمیز نبوده است. من هیچ‌گاه نتوانستم مقید به حزب و جماعتی بشوم. کیف‌کش کسی نبوده‌ام. انزوا را به زیر سایه پلید بودن و جوزدگی ترجیح داده‌ام. نتوانسته‌ام چشم‌ام را بر پلیدی‌های مبرهن ببندم مگر به بهای خودویرانگری‌های عظیم. این را می‌گویم که اتهام "پیامبر" بودن را از خود دور کنم؛ پیامبری که مدام بر جور و بی‌داد می‌شورد؛ نه من همیشه نشوریده‌ام اما هر گاه شوریده‌ام "صادقانه" بوده، با "حجت" بوده. منّتی بر سر کسی ندارم ... من آدم سیاسی نیستم. خواسته بودم خود را در این توصیف "هانا آرنت" پیدا کنم؛ «هنگامی که جامعه‌ای به دروغ‌گوییِ سازمان یافته روی آورد و دروغ گفتن تبدیل به اصل کلّی شود و به دروغ گفتن در موارد استثنایی و جزئی اکتفا نکند، "صداقت" به خودی خود تبدیل به یک عمل سیاسی می شود و گوینده‌ حقیقت، حتی اگر به دنبال کسب قدرت یا هیچ منفعتی دیگر هم نباشد یک کنشگر سیاسی محسوب میشود! در چنین شرایطی شما نمیتوانید از سیاست کناره بگیرید و راه خود را بروید! شما ناچارید یکی از این دو راه را انتخاب کنید: یا به تشکیلات دروغ می پیوندید یا یک مخالف سیاسی محسوب میشوید!» ...

بعضی وقت‌ها، خیلی وقت‌ها، خیلی سادگی می‌کنم؛ نشانه‌ها را جدی نمی‌گیرم ولی وقتی حجت‌ها توی سر و صورتم می‌خورد، نمی‌توانم تحمل کنم. "آدم سیاسی" همیشه بادسنج دارد و ماشین‌حساب. من ندارم. نتوانسته‌ام داشته باشم. من بارها علیه خودم و باور دیروزم شوریده‌ام؛ آزار نمی‌بینم که بسی بر خود غرّه می‌شوم ... "غرور"م وسیع است، بسیاری را حقیرتر از آن می‌دانم که متوجه‌شان باشم. گاهی از کنترل غرورم عاجزم؛ به مثابه راز تنهایی. درد جاودانگی دارم؛ درک گذر زمان خون را در رگ‌هایم انگاری منجمد می‌کند ... به جزییات صحنه‌ها در عکس و فیلم‌ها خیره می‌شوم و از خودم می‌پرسم بعد از "شات" چه بر سر آن سنگ، آن گلدان، آن دستگیره، آن کپه خاک، آن شاخه، آن قلم، آن پنجره، آن قاب عکس و آن چشم‌ها و دست‌ها آمد؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر