۱۳۹۸ تیر ۴, سه‌شنبه

آینه

.

در اتاقم را زدند، زود آینه را از روی دیوار برداشتم، در زیر تختخوابم پنهان کردم. در را با هراس باز کردم. دختر صاحب مسافرخانه بود با پیراهنی ارغوانی رنگ بر تن، گیسوان مرطوب و آشفته، لبخند همیشگی بر لب یعنی هر چه من دوست داشتم. گفت: «اجازه می‌دهید داخل شوم؟ این آینه و دسته گل زنبق سفید را هم برای شما آوردم.»[...]

من لب تختخواب نشستم. آینه را به دیوار کوبید. گفت: «از جا بلند شوید، به کنار من بیایید تا هر دو با هم در آینه نگاه کنیم. خوشبختی می آورد؛ هر وقت دو نفر با هم و همزمان در آینه نگاه کنند خوشبخت می شوند.»

رفت روی صندلی چوبی نشست. گفت: «از این اتاق راضی هستید؟ »
گفتم: «نه.» گفت: «چرا؟»
گفتم: «در این اتاق هر چه خواب می‌بینم خواب مار و عقرب و یوزپلنگ و مگس و خرچنگ و نهنگ و جغد است که همه می‌خواهند مرا نابود کنند. من توقع ندارم شما را در خواب ببینم.»
گفت: «به زودی مرا در خواب می‌بینید. حوصله کنید. به من مهلت بدهید به خواب شما با گل ارغوان و اسبان سفید می‌آیم که شما دوست دارید. باید صبور باشید، من باز هم به دیدار شما خواهم آمد. با این که می‌دانم پدرم ناراحت می‌شود، اما من جسور هستم. باز هم به دیدار شما خواهم آمد.»

به سرعت رفت. در آینه خودم را نگاه کردم. ده سال جوان شده بودم. صدای قدم‌هایش را در راهروی تاریک می‌شنیدم. ناگهان صدای قدم‌هایش مبدل به صدای موج دریا شد. آینه را صیقل دادم. من در کنارش در آینه بودم، باز هم جوان شده بودم.


📚 احمدرضا احمدی | مسافرخانه، بندر، بارانداز - صفحه 63


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر