🔹 شاید
روزی کسی فیلمی بسازد یا رمانی بنویسد درباره دختری که سر قرار گردش(!) با محمدرضا
شاه نرفت. محمدرضا شاه به او علاقه خاص داشت. گشتند و با «پسره» پیدایش کردند. شاه
مدام پیگیر بود. وزیر دربار دروغ گفت تا شاه ناراحت نشود؛ 15 دی 53 بود؛ 44 سال
قبل.
✍️ بخشی
از یادداشتهای 15 و 16 دی اسدالله علم (وزیر دربار):
« ... تلفن زنگ زد. معلوم شد آن شخصی که باید امروز بعدازظهر شاهنشاه را در گردشگاه همراهی کند، نیامده است. فوری حضور شاهنشاه تلفن کردم که به آن محل تشریف نبرند تا ببینم چرا این پیشامد شده. باری، نیامد که نیامد. این برنامه هم که ممکن بود شاهنشاه مرا قدری استراحت ببخشد، عملی نشد. حالا من چه طور این مطلب را سر سفره به عرض برسانم. باری با ناراحتی سر شام رفتم و برای این که شاهنشاه را ناراحت نکنم که تمام طول سفر در زحمت باشند، به خصوص که علاقه مخصوص به این شخص هست، چارهای نیافتم جز آن که بر ضرر خودم دروغ فاحشی عرض کنم. عرض کردم دستگاه ما درست خبر به او نرسانده بود. شاید هم تقصیر از عمهاش بود که سر نزاعی که با هم داشتهاند، به او اطلاع داده که برنامه امروز به هم خورده است! چون شاهنشاه خیلی باهوش هستند و به علاوه میدانند که ممکن نیست من غفلتی در چنین موردی بکنم عرایض مرا باور نکردند. ولی به هر حال بهتر از این بود که این ناراحتی روحی را در طول سفر داشته باشند. باز در حال شک باشند بهتر است (متأسفانه او را با پسره با هم در اثر جست و جو پیدا کردیم) ... [دوشنبه، 16 دی 53:] صبح شاهنشاه برای عمان و مصر حرکت فرمودند. به محض ورود به فرودگاه مرا به کناری کشیدند و فرمودند در آن مسئله خبر دیگری به دست نیاوردی؟ عرض کردم شاید موضوع عمهاش درست باشد، چون با هم دعوا داشتهاند. فرمودند، عجیب است . حال تحقیق بیشتری بکن و خیلی در این فکر غوطهور بودند ولی بالاخره دلخوشی من این بود که باز هم ایشان را در شک و تردید نگاه داشتم و مایه کدورت خاطر همایونی نشدم.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر