به اصرار مهشاد، نوروز، ماهی قرمز خریدم؛ سه تا. بعد رفتم و
یک تنگ بزرگ برایشان گرفتم. آن که قرمزتر از همه بود، چابکتر و بزرگتر از همه
بود. وقتی میخواستم آب تنگ را عوض کنم، راحت از لای انگشتانم در میرفت. غذا که
برایشان میریختم زودتر از همه میآمد بالا. یکیشان کوچکتر از همه بود؛ همانی که زودتر
مُرد؛ توی خانه ما دو ماه و دوهفته عمر کرد. جای خالیاش با همه سست و بیحال بودناش،
معلوم بود. بردم پای درختی، توی خانه خواهری، خاک کردم. با بیرحمی تمام فکر میکردم،
ماهی بعدی که بخواهد بمیرد، آن یکی خاکستری-نارنجی است. یک روز صبح دیدم آب تنگ کف
کرده و آن چابک و زیرکترین ماهی است که مُرده. خیلی دلم سوخت؛ بیشتر برای آن ماهی
که تنها شد و سه ماه تنها ماند. این اواخر اصلا انگار غذا نمیخورد. تنهایی توی آن
تنگ، میرفت و میآمد و من چقدر بار پشیمانی روی دوشم بود که زندانبان مخلوقات بیزبان
خدا شده بودم. وقتی که صبح یک روز پاییزی، دیدم که سومی هم مرده، عین دو تای قبلی،
گذاشتماش لای نایلون و با خودم بردماش ... دو ماهی آخر را زیر یک درخت خاک کردم. کنار هم.
پشت پنجره اتاق کارم. تُنگشان حالا یک ماهیست خالی مانده و به طور عجیبی، دیدناش
غصهدارم میکند ... مهشاد خیلی ناراحت شده بود. آخرین ماهی که رفت، گفتم مهشاد، ناراحت
نباش، حالا داره با اون یکی ماهیها توی آسمون شنا میکنه. پشت تلفن خندید و همه
چیز تمام شد. من اما هر روز پای درخت پشت پنجره را نگاه میکنم و میدانم دیگر شنا
نمیکنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر