۱۳۹۵ شهریور ۱۱, پنجشنبه

مدام باران می‌بارد




می‌خواستم برای روزی گریه کنم که ابرهای آسمان و آن زنی که پوست سیاه  داشت و در آوازش کلمات را با سایه می‌خواند از من دور شدند و سپس برای همیشه محو شدند ابرها که برای باریدن به شهر ساحلی رفته بودند و آن زنی که پوست سیاه داشت در هواپیما به خواب رفت دیگر حرف زدن از آسمان تباه شد در مسافرخانه‌ای در پاریس مرا فرسوده و لال می‌کنند من دیگر در این هوای ابری حتا یک فنجان چای نمی‌خواهم اگر بخواهم از مسافرخانه‌ای در پاریس صحبت کنم آسمان ابری می‌شود و باران به گذشته من می‌بارد در این سال‌ها حد رویا حد تخیل حد حرمان حد عزلت حد حرف زدن حد دو دوستم حد دو گوشم حد دو چشمم و حد گل‌های شمعدانی‌ام را خوب می‌دانم کنارم ایستاده بود کنارم یک درخت چنار بی‌برگ بود بارانی کرم‌رنگ پوشیده بود از سرما می‌لرزیدم دنبال نشانی خانه‌ای بودیم که می‌گفتند خانه‌ی شاعری است که مدام در آن باران می‌بارد.
*
احمدرضا احمدی | دفترهای سالخوردگی (دفتر یکم) | نشرچشمه
با همان رسم‌الخط و نشانه‌گذاریی که در کتاب هست، اینجا نقل شده است.
.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر