تا برسی
خرمالوها هم رسیدهاند
و من از گشت برگشتهام
میز را چیده و آراییدهام
با سبدی حصیری پر از خورشیدهای دم غروب و با مریمی در لیوان بلور
...
با این همه میترسم
فقط از زود رفتن
و آمدن ِ تو از پی من
.
.
مسعود احمدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر