برای چهل سالگیام
.
جهان مرا
مه گرفته
سراسر
و تا چشم میبیند
آب است
در چارسوهای منظر
در این جا به جای چهل روز
چهل سال
یک ریز
باریده باران
چهل سال
بی وقفه
غریده توفان
ستیزیدهام پنجه در پنجه و روی در روی
چهل سال با موجهای کف آلود جوشان
و بیرون کشانیدهام کشتیام را
چهل بار از کام خیزابهای خروشان
چهل سال بر من
«چلانیدهاند ابرها
پیرهنهایشان را»
و اشباح قربانیان جزایر
کفنهایشان را
و اکنون که انگار
توفان نشسته است
و نوح چهل سال در من ستیزیده
خسته است،
الا ای خجسته کبوتر!
نه هنگام آن است دیگر
که از دستهایم
به دیدار آرامش و آشتی
پَر در آری؟
و از چشمهایت برایم
دو برگ درخشان زیتون
بیاری؟
.
.
این شعر را حسین منزوی نوشته، با همان جمله ابتدایی: «برای
چهل سالگیام». نمیدانم دقیقا از چند سال قبل این شعر را نشان کرده بودم برای چهل
سالگی خودم. یادم بود. یادم مانده بود؛ اما
نمیدانم از چند سال قبل، نمی دانم..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر