بوسیده بودم پنجره اتاقت را، معبر نگاههای
تو را؛ یادت هست؟ بعد فکر کرده بودم خیلی خوب است که آدمها یاد گرفتند پنجره بسازند
برای خانههایشان، بال پرواز چشمهایشان. من یکی که هلاک خیره شدن به پنجره خانههایم؛ به خصوص در غربت،
در دوری، از دور. پنجرههای غبار گرفته، دلآشوبه میآورند، پنجرههای محقر روشن
را به پنجرههای مجلل سیاه ترجیح میدهم. حالا، و برای همیشه، خوشحالم که آخرین
بار پنجره اتاقت را بوسیده بودم و آن گلدان کوچک را به یادگار گذاشتم؛ به باور و در
خیالم، ردّی از من در همه پنجرههای روشن دنیا هست، ذرهای از من توی خاک همه
گلدانهای پشت پنجره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر