۱۳۹۳ آذر ۳۰, یکشنبه

177

من به قربان «صافی گیسویت»، یادت هست باد تند آمده بود؟ همه چیز را داشت با خود می‌برد، کلی دار و درخت و برگ و شاخه را لرزانده بود، برده بود، آن کوچه که مرا به تو می‌رساند، به چشم بر هم زدنی پر برگ‌های رنگ به رنگ پاییز شده بود، پنجره‌ها یک به یک و تند تند بسته می‌شد ... و تو گفته بودی: «خبر از این باد نبود که» و ندانسته بودی باد و گیسویت و من، بزمی داشتیم به بردن و رفتن و خیره ماندن ...
.
مگر به صافی گیسویت، هوای خویش بپالایم
در این قفس که نفس در وی، همیشه طعم لجن دارد
.
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر