توی فامیل با هیچ کس مثل او صمیمی نبودم، و نشدم. خصوصیترین
دفتر یادداشتم را فقط او دیده بود ... هنوز خیلی وقتها دلم برایش تنگ میشود. در
آخرین دیدار، چند گردوی تازه از گردوهای درختان بزرگ خانه بزرگشان را کف دستم
گذاشت و آخرین باری که صدایش را شنیدم زنگ زده بود برایش از آن مداد اتدهای بیک
بخرم که خیلی تعریفش را کرده بودم برایش. دانشجوی حسابداری بود. ناگهان بیمار شده
بود. خیلی زود تحلیل رفت. همان روزها مینشستیم توی اتاق کوچکش و از همه چیز و همه
جا حرف میزدیم ... بعد، یک شب، نوزده سال قبل در شبی مثل دیشب، خبر آوردند که
موسی از دنیا رفت. صبح که تنها سر مزارش رسیدم، نرسیده به سر خاکش، زانوهایم شکست و
افتادم ... افتادم روی خاک سرد و تلنبار شده روی قامت بلند و نحیفاش ... هنوز دلم
برای "موسی" تنگ میشود، هنوز بهانه بغض و اشک میشود یادش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر