سلام مهر خدا بر
من
خواب دیده بودم
همه صندوقهای پست و همه تمبرهای عالم را باد با خود برده است و همه پستچیها همه پاکت ِ نامههای مانده را آتش میزنند؛ خودشان را گرم میکنند و دل ِ
مرا سرد. بعد خیسِ عرق از خواب پریده و یاد سال قبل افتاده بودم ... گریه کرده بودم، ترسیده بودم
... قرنهاست انگار که نامهای نیامده، نامهای نرفته. نامهها و سلامها را همه
حوالهی ماه میکنم، حواله بارانی که برگونهها و بر دوشم میچکد، بر درختانی که پاییز
آمده تا رفاقت و همسایگی برگهایش را تمام کند ... قرنهاست انگار که نامهای
نیامده، نامهای نرفته ... من ترسیدهام. من از این که کلمات مرا گم کنند، و من
خودم را، میترسم، ترسیدهام ...
.
این روزها سرد
است؛ ناغافل سرما نخوری در دوری! من که نیستم چترت را دم در، آماده از دستگیرهی در، آویزان کنم ... مراقب خودت باش و آیینه
و پنجره اتاقات را سلام برسان.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر