سلام عزیز؛ سلام ای که باید خوب باشد تا خوش باشم
.
آدم و حوّا به هوای جاودانگی دست بردند و میوه ممنوعه را چیدند
و خوردند. بعد فرمان رسید که هبوط کنید؛ فرود آیید از بهشت و بعد اندوه و ترس از پی
هبوط رسید. بعد خدا، چاره رهایی از اندوه و ترس را نشان داد (قُلْنَا اهْبِطُواْ مِنْهَا
جَمِيعًا فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنِّي هُدًى فَمَن تَبِعَ هُدَايَ فَلاَ خَوْفٌ
عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ). از این دو اسم برد؛ از اندوه و از ترس. خدا خوب
بندهاش را می شناخت، از همان اوّلِ اوّل. که همه دردش خلاصه شده در همان اندوه و ترس؛
جز این چیز دیگری نیست الّا این که «نداند» غمگین است و نداند که ترسیده و میترسد.
اگر که بداند، راه نجات را خواهد جست. و دلِ آباد میخواهد البته که دیدن و یافتن راه
...
.
... و باور کن، دلآرام،
معمور می شود دل من به یاد تو؛ ذره - ذره. تو چه عزیزی، ای بهانه آبادانی، و خوش به
حال دلِ من.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر