دلآرام؛ بهانهی شوق ِ اشراق
سلامْ خوب
.
آنچه خواهی خواند را از «فی حقیقت عشق»
شیخ شهابالدین یحیای سهروردی، شیخ اشراق، رونویسی کردهام. زبان و قلم الکن است،
لرزه بر تن و حیرانی حُکمِ ناگزیرِ روان؛ که چه دنیایی است دنیای اشراق و حقیقت و
عشق و این هر سه، خدایا، چه پُربَها.
.
«چون نیک اندیشه کنی، همه طالب حُسناند و در آن می کوشند که خود را به حُسن برسانند. و به حُسن – که مطلوب همه است – دشوار می توان رسیدن، زیرا که وصول به حُسن ممکن نشود الا به واسطهی عشق. و عشق هر کسی را به خود راه ندهد و به همه جایی مأوا نکند و به هر دیده روی ننماید. و اگر وقتی نشانِ کسی یابد که مستحق آن سعادت بُوَد، حُزن را بفرستد – که وکیلِ در است – تا خانه پاک کند و کسی را در خانه نگذارد و در آمدنِ سلیمانِ عشق خبر کند، تا مورچگان ِ حواسِ ظاهر و باطن هر یکی به جای ِ خود قرار گیرند و از صدمه لشکر عشق به سلامت بمانند و اختلالی به دِماغ راه نیابد. و آن گه، عشق باید پیرامُنِ خانه بگردد و تماشای همه بکند و در حُجرهی دل فرود آید: بعضی را خراب کند و بعضی را عمارت کند و کار از آن شیوهی اول بگردانَد و روزی چند در این شغل به سر بَرد، پس قصد ِ درگاه حُسن کند. و چون معلوم شد که عشق است که طالب را به مطلوب میرساند، جهد باید کردن که خود را مستعدِّ آن گرداند که عشق را بداند و منازل و مراتبِ عاشقان بشنانسد و خود را به عشق تسلیم کند و بعد از آن، عجایب بیند. محبّت چون به غایت رسد آن را عشق خوانند و عشق خاصتر از محبت است زیرا که همه عشقی محبت باشد اما همه محبتی عشق نباشد و محبت خاصتر از معرفت است زیرا که هه محبتی معرفت باشد اما همه معرفتی محبت نباشد و از معرفت دو چیز متقابل تولد کند که آن را «محبت» و «عداوت» خوانند ... پس اوّلپایه معرفت است و دومپایه محبت و سیمپایه عشق. و به عالَمِ عشق – که بالای ِ همه است – نتوان رسیدن، تا از معرفت و محبت دو پایهی نردبان نسازد. (و معنی «خُطوَتین وَ قَد وَصَلَ» این است) ... عشق را از «عَشَقه» گرفتهاند و «عَشَقه» آن گیاه است که در باغ پدید آید، در بُن درخت. اوّل بیخ در زمین سفت کند، پس سر برارَد و خود را در درخت میپیچد و همچنان میرود تا جملهی درخت را فراگیرد و چنانش در شکنجه کشد که نَم در میانِ رگ درخت نماند و هر غذا که به واسطهی آب و هوا به درخت میرسد به تاراج میبرد تا آن گاه که درخت خشک شود ... پس آن شَجَره روان مطلق گردد و شایستهی آن شود که در باغِ الاهی جای گیرد. پس عشق اگر چه جان را به عالم بقا میرسانَد، تن را به عالَم فنا باز آرَد. زیرا در عالَم کَون و فساد هیچ چیز نیست که طاقت ِ بارِ عشق تواند داشت.»
..
دلآرام! این همه برای همان خوشترین
یادگار در گنبد دوّار.
و این همان اکسیر جاودانگی نیست؟
...
دلآرام! "آرام" نیست، خیلی دور است.
و تو دوری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر