سلام دلآرام؛ بهانهی به حرف آمدن
.
عکسی را که سنجاق شده به این نامه برایت
میفرستم، سهیم عمر خلیفه توی بغداد گرفته. اصل عکس البته رنگی است. در این دو
هفتهای که این عکس را دیدهام، تقریبا هر روز خیرهاش بودهام. از همان اول هم میدانستم
که باید برایت از این عکس بنویسم؛ حرف دارم. چیزی توی این عکس هست که در کمتر عکسی
هست؛ انگار سند تاب و توان آدمی است، نشانی از قدرت ِ «فراموشی». این فراموشی خیلی
ما آدمها را نجات داده؛ از خیلی غمها، از خیلی دوریها، از خیلی قرابتها. این
البته روی خوش ماجراست. همین فراموشی از زخمهایی چون خوره بر روح، غافلمان
کرده، به آنها عادتمان داده؛ این روی غمانگیز و دهشتناک ماجراست.
.
بعد این عکس را نگاه میکنم و پیش خودم میگویم خود "مِسی" چه حالی
میشود اگر این عکس را ببیند؟ یک لبخند میزند، یک ماچ و سلام میفرستد و میرود
دنبال کارش؟ دوست داشته شدن مسئولیت سنگینتری ندارد واقعا؟
.
بعد فکر میکنم چه کاره این پسرهی توی
عکس میتواند مثلا قاتل یکی از همینهایی باشد که اسمهایشان روی کوچه و خیابانهای
ماست یا عکسهایشان مدام جلوی چشمهایمان. تازه همین چند روز پیش وزیر دفاع عراق آمده بود ایران و رفته بود
برای ادای احترام به کشتگان جنگ ایران و عراق. این «فراموشی» خیلی ما آدم ها را
نجات داده؛ از خیلی غم ها. گاهی هم شده بهانه دوستی؛ این البته روی خوش ماجراست.
.
فکر میکنم به پرچم کشورها که پر است از
نشانهای تیزی و ستاره و عقاب و شمشیر و حتی کلاشینکف؛ مناره و گنبد، هلال و صلیب.
همیشه دلم خواسته بود پرچمی باشد به نشان قلب؛ انگار اما کار مملکت را نمیشود به
دلها سپرد؛ به هلال و ستاره و تیر و تفنگ اما شده و میشود. "توماس مان"
گفته بود: «جنگ یک جور فرار بزدلانه از سختیهای صلح است». لابد همه کسانی که نقشهی
پرچمها را ریختهاند، همیشه از بین تنبلها بودهاند که از سختی صلح فراری بودهاند.
فکرش را بکن؛ لابد سر هر پرچم ابلیس باز سینهاش را داده جلو پیش خدا و گفته: دیدی
صلح سختتر از جنگ میشود برای اینهایی که از من خواسته بودی سجدهشان کنم؟
.
دل آرام! چرا جهان آرام نمیگیرد؟ چرا
دوست داشته شدن هنوز فراتر از دوست داشتن است؟
.
دل آرام! دلم میخواست توی همه پرچمها
نشان و یاد تو بود.
.
خدانگهدارت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر